وقتی حال ات اونقدر خرابه که در عرض دو ساعت ده تا ته سیگار ردیف می شه روبروت …
وقتی اون قدر داغونی که ساعت سه ظهر روز جمعه که سگ توی خیابون پر نمی زنه ، تو می زنی بیرون و می مونی پشت در ِ بسته ی گرامافون…
وقتی اونقدر خرد و تیکه تیکه ای ، که پشت دست ات رو اونقدر دندون دندون می کنی تا صدای هق هق ات بلند نشه…
باید یه اتفاقی بیفته که خوب شی دیگه..نه؟ وقتی می خوابی و بیدار می شی و می بینی هنوز اون بغض لعنتی توی گلوته و راه نفس ات رو گرفته..پس حتما خواب چاره ی دردت نبوده دیگه.و الا که خب همه می خوابیدن و بیدار می شدن و خوب می شدن دیگه.خر هم می خوابید بیدار می شد آدم شده بود!! خواب حتا گاهی مسکن خوبی هم نیست.فقط یه وقتیه که این وسط تلف می شه چون عین اون ساعت رو می تونستی صرف ِ “عادت کردن به دردت” کنی .اما می خوابی و چند ساعت عقب میفتی…
توی fairy tale که زنده گی نمی کنیم.منظورت چیه که ازم می پرسی : “خوبی؟بهتری؟”…مگه آدم الکی الکی خوب می شه؟.مگه از دیروز تا حالا اتفاق خاصی توی هستی ِ من افتاده که خوب تر شم؟…مگه در اصل قضیه تغییری پیدا شده؟..مگه چیزایی که دیروز بهش رسیدم اشتباه از آب درومده که حالا بهتر باشم..؟ یا مگه دنیا از دیروز تا حالا تغییری کرده که خبرش به من نرسیده؟…
نه عزیزم.اگه فقط مثل دیروز بی تاب نیستم ، برای اینه که ما آدما هر چی بیشتر به دردامون فکر می کنیم…برامون عمیق تر و عمیق تر می شن.وقتی هم عمیق می شن باهاشون راحت تر کنار میایم و از جلز و ولزمون کمتر می شه و آروم می شیم و مثل اون قورباغه هه اروم اروم گرم می شیم و بدون این که توی قابلمه بالا پایین بپرسم ، بی صدا می پزیم. زخم که نیستیم که خود به خود خوب شیم .تازه زخم هم اگه شدید باشه هزار تا زهر مار باید بزنی روش و مراقبت اش کنی تا خوب شه.چه برسه به ما که یک سره زخمیم…
یه جا یه تفنگی هست…که من نمی دونم کجاست…اما گلوله هاش مدام به من می خوره..
نامردی نیست؟؟

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *