عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند “مرگ ِ طبیعی” .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که ” زنده گیه دیگه…آدم ها می میرند!”.عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ام را آن قدر اذیت کرد ، از چشم همه افتاد.با شنیدن مرگ اش ، یاد ِ همه ی آن روزهای دور افتادم که چون نه خودش دختر داشت و نه هیچ کدام از عمو های ام به همه می گفت ” جون ِ من به جون ِ باران وصله!”.و این شاید تنها چیزی بود که از او به یاد داشتم.همین یک جمله .وقتی که توی خاک می گذاشتن اش ، “مرگ” همان قدر به نظرم طبیعی و گریز ناپذیر بود که “تشنه گی ” ام.و فکر می کردم به روزی که “مادر بزرگم” را توی خاک کاشتند .و این که چه قدر آن روز “مرگ” واژه ای غریب ، ناملموس , غیر قابل درک و دردناک بود. از مادر بزرگم اندازه ی همه ی زنده گی ام خاطره داشتم.بی لبخند ندیده بودم اش و تنها چیزی که همیشه داشت “عشق” بود.”عمه ” ام هم که مرد ،و نازی تنها ماند ، “مرگ” بی رحمانه ترین اتفاق ِ دنیا بود. و نرگس…
دیروز که عکس ِ عمو را وسط مسجد ، کنار ظرف خرما و حلوا دیدم ، تازه فهمیدم که چه قدر این سال ها تغییر کرده بوده.انگار تازه دلم برای اش تنگ شد.برای طرفداری های اش از من وقتی خیلی کوچک بودم و مادرم دعوایم می کرد.کمی مکث کردم و نگاه اش کردم.عجیب بود که این محبت های ریز و کوچک بعد از این همه سال ، چه طور کشان کشان خودشان را به ذهن من می رساندند.و حتما خاصیت ِ مرگ این است دیگر..شاید هم خاصیت ِ عشق دادن . “مرگ” همان جا روبروی من بود و من بعد از مدت ها احساس می کردم که نمی ترسم…
تلنگر ِ دوباره ی مرگ و من که …با چشمان باز ، خیره نگاه اش می کردم.انگار که اتفاقی نیفتاده است.هیچ اتفاقی.فقط مدام چیزی به سرم می زد که “آدم ها همان قدر که عشق داده اند می میرند.”
پ.ن.۱. آدم ها همه می میرند.اما بعضی ها کم می میرند…بعضی ها زیاد و بعضی ها شدید می میرند.این درجه ی مردن ، بستگی به همه ی آن لحظات خوبی دارد که برای دیگران ساخته اند و با دیگران داشته اند.عموی من مُرد.شاید برای بچه های اش شدید مرده باشد اما برای من فقط کمی مُرد.فقط کمی..
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “”