کسی چه می داند؟..شاید من هم روزی برنده شوم.مثلابرنده ی جایزه ی سنگین ترین قلب دنیا…یا برنده ی جایزه ی سنگین ترین بغض.شاید اغراق باشد اما اگر این طور نشود…مطمئنم که جزوده نفر اول می شوم.نمی دانم چرا بعضی وقت ها حس می کنم فکر های زاویه دار ِ من که مثل تکه های شیشه توی سرم فرو می روند…از نگاه خیلی ها تکه های پلاستیک و پنبه به نظر می آیند..گاهی شک می کنم که نکند این ها واقعا چیزی نیستند و من آن ها را زیادی تیز و برنده کرده ام…اما وقتی گاهی وقتا که سر ِ کلاس به فکر فرو می روم و بعد می بینم که روی کتابم یک قطره خون ریخته…مطمئن می شوم که محتویات سرم چیزی فجیع تر از چند تکه پلاستیک و پنبه است…
راست اش این است که خیلی دلم می خواهد از همه چز لذت ببرم و حتی ثانیه هایم را تکه تکه کنم و آن ها را مثل شکلات تلخ…توی دهانم بگذارم و لذت ببرم..اما چیزی که این روزها قطره قطره نفس ام را می گیرد…این جسم ِ لعنتی است.کم کم حس می کنم دارد جا می ماند…مثل ِ ته مانده ی جوهر خودکار بیک شدم.مرض ِ ((بنویس ننویس)) گرفته ام.نه تمام می شوم که خیالم راحت شود و نه درست و حسابی می نویسم که دل ام خوش شود.یه برزخ ِ جسمی…
دلشوره دارم …از همان دلشوره هایی که دل ام را صد بار مثل پنیر پیتزا رنده می کند و دوباره توی فر به هم می چسباند.همیشه دلم برای خمیر پیتزا می سوخت…خراش های روی بدن اش و دوباره گرم کردن اش برای التهاب زخم هایش.ریمیا لازم نیست به من بگی که این تعبیر در حد فیلم سنتوری …مشمئز کننده بود.خودم می دونم.اما اگه قرار باشد بین پنیر پیتزا و فیلم سنتوری یکی را انتخاب کنم…کاغذ پنیر پیتزا را ترجیح می دم!…
جمله ی اول کتاب فریدا…توی ذهن ام بالا و پایین می پرد…
I paint my own reality. The only thing I know is
….
و …من ..
بهترم حال
یک نظر برای مطلب “distraught”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
خدا *** دنیای تو خیلی بزرگ بود که! ***