نمی دانم چه شد که به سرم زد، صبح روز تعطیل و آفتابی را که کایو و آقای نویسنده و گربه ها خواب بودند را با تمیز کردن کابینت آغاز کنم. می توانستم در نبود انسان های خانه و حیوانات خانگی خانه پناه کوتاهی ببرم به قهوه، چند صفحه کتاب، یک اپیزود از یک پادکست، حتی یک قطعه ی موسیقی، یا حتی یک جلسه از دوره ی آنلاینی که دارم می گذرانم. اما از میان همه ی آن ها، موردی که در هیچ کجای لیست نبود، یعنی تمیز کردن کابینت و معاشرت با محتوای ِ آن را انتخاب کردم. میان آن همه بسته ی نخود و لوبیا و لپه البته، دیدن بسته ی باقالی خشک شده ی فرستاده شده از طرف مادرک چشم نواز ترین اتفاق ممکن برای احمقانه ترین تصمیم صبحگاهی ِ دومین شنبه ی ماه می بود. یک بسته باقالی خشک شده که پارسال به دستم رسید ومادرک با دست های نرم و زیبای خودش روی تراس ِ خانه ی پدری خشک کرده بود. کنارش هم دو تا بسته ی کوچک تر گذاشته بود. یکی شوید که یادم است همیشه توی اتاق با پنکه خشک می کرد و یکی هم گل پر که فکر کنم از همان گل پر هایی ست که بابا هر بار می رفت کوه، می کند و می آورد و تمیز می کرد و خشک می کرد و مامان مدام غر می زد به جان بابا که مگر یک خانواده ی چهار نفره چند کیلو گل پر تا آخر عمر مصرف می کنند که تو دست از چیدن گل پر بر نمی داری و بابا می خندید و می گفت شاید گل پر پلو یک روزی مد شود و دوباره دفعه ی بعد که از کوه بر می گشت، یک بوته ی بزرگ گل پر توی دست ش بود. برادرک گاهی این عادت خشک کردن ِ سبزی و میوه ی مامان و بابا را دستمایه ی مزه پراکنی های آبکی ش قرار می داد و بااشاره به من می گفت:”پس کی نوبت خشک کردن این دختره می رسه که راحت شیم؟”
بسته ی باقالی و دو “بچه بسته” ی دیگر کنارش، آن قدر با سلیقه و قشنگ درست شده بودند که توی یک سال قبل هیچ وقت دلم نیامد بازشان کنم. یک لحظه اما از مغزم گذشت که امروز وقتش است. گذاشتم ش روی یخچال و از روی صندلی آمدم پایین که دینگ دینگ موبایل درآمد.” سلام خواهرک، چه طوری؟ چه خبر؟ کجایی؟ چه خبر؟”
یک “کجایی” ، وسط دو تا “چه خبر” ؟ چه ترکیب استرس آوری برای صبح شنبه که می داند خانه ام و جای دیگری نمی توانم باشم. شماره اش را می گیرم. دارد رانندگی می کند. سلام و احوالپرسی های همیشگی و می گویم:”روزه خوری هات قبول، داری می ری خونه که افطار و با مامان باشی؟”. کمی مکث و بعد در حالی که همه ی تلاشش را می کند که به دوربین نگاه نکند با من من آماتور گونه اش می گوید:” مامان چند وقته فشارش میفته، نمی تونه روزه بگیره چند روزه…”
چه قدر ساده ای برادرکم که نمی دانی من ته من من های تو را از خودت هم بهتر بلدم عزیزم. به زبانم می آید بگویم که «قصه کوتاه کن و خلاصم کن» اما یک دفعه احساس می کنم آفتاب می رود پشت ابر و خانه تاریک می شود.برمی گردم و از پنجره آسمان را نگاه می کنم که مطمئن شوم ایراد از فرستنده است و نه گیرنده. ابرها را می بینم و خیالم کمی راحت می شود که هر چه هست از آسمان است و نه از سر من. صندلی ای که برای بلند قد شدنم برده بودم توی آشپزخانه را یک دستی بلند می کنم و ازآشپزخانه کشان کشان می برم بیرون و مابین کشمکش توی کله ام می پرسم:
_” مشکل فشار مامان که داستان دیروز و پریروز نیست. همیشه بوده.اما دقیقا گفتی چرا روزه نمی گیره؟”
دوباره من و من می کند و شروع می کند به خیال باطل خودش خیلی ریلکس طور، تعریف کردن و پرت و پلا گفتن که دو سه هفته ی پیش رفته اند دکتر و یک غده ی برجسته زیر بغل مادرک بوده و نمونه برداری کرده اند و…بی هوا حرف ش را قطع می کنم و غر غر کنان می گویم :
_” نمی دونم چرا یه هو آسمون آفتابی پر از ابر شد. این هوای این جا جنون زده و دیوانه ست. اصلا ثبات نداره، همین پریروز برف اومد وسط ماه می. الان تا کمی قبل تر از این که به تو زنگ بزنم آفتاب بود و حالا بیا و ببین با چه سرعتی ابرهای سیاه دارن میان پایین..بذار دوربین و برگردونم که ببینی..”
و همین کار را می کنم و دوربین را با یک اشاره ی سرانگشت برمیگردانم تا آمدن ابرهای سیاه را ببیند. بعد یادم می افتد که دارد رانندگی می کند. دوباره دوربین را برمی گردانم روی خودم و می گویم:
_”خب..بعد چی داشتی می گفتی؟”
__”نمونه برداری کردن و گفتن باید چند تا تزریق مختصر انجام بده و بعدا غدد لنفاوی رو…”
داد می زنم که: “نیگا نیگا این ابرا چه وقیحانه دارن از پنجره میان تو، من نمی فهمم این چه آب و هوای مسخره ایه که این کانادا داره، صبر کن برم و پنجره رو ببندم لااقل…” و تا خودم را به پنجره برسانم، اندازه ای که توی یک ریه با یک نفس عمیق جا شود، ابر سیاه آمده توی خانه. تزریق مختصر چیه برادر من!…سرفه کنان پنجره را می بندم و می روم دوباره توی آشپزخانه و در یخچال را باز می کنم و با ذوق می پرسم:
_” یادته هر بار می خواستم بیام اون جا، می رفتم از شیرینی فروشی لاریسا توی بلوار ارتش چیز کیک می خریدم؟..آخخخ اون قدر هوس کردم اون چیز کیک ها رو. شایدم امروز درست کنم خودم. پنیر خامه ای دارم و یه کم هم بیسکوییت له می کنم و …خوبه آره همه چی ش و دارم. خب پس گفتی که توده ی سرطانی کنار غدد لنفاوی شه و باید شیمی درمانی شه؟”
به نظرم می رسد که دیگر رانندگی نمی کند و زده است کنار. همان طور که سرم توی یخچال است نگاهش می کنم که دست می برد توی موهای ش و زل می زند به جایی که نمی بینم کجاست و می گوید:” من این ها رو نگفتم اما…”. ناخواسته انگار برایم مهم نیست چی می گوید…
_” نمی دونم این ابرها که رفتن توی گلوم چی توشون بود که بهم احساس بدی دادن. شبیه آلودگی بودند. طبیعتا ابر باید چیزی شبیه بخار باشه و بعد از خوردنش آدم نباید احساس بدی داشته باشه. نمی دونم واقعا. حالا شاید این چیز کیک و درست کنم بهتر شم. دکترش گفت عمل هم باید بشه و سینه ش برداشته شه؟…مطمئن نیستم به پنیر خامه ای شکر هم اضافه کنم یا نه اما یادمه اون چیز کیک های لاریسا خیلی کم شیرین و خوشمزه طور بودند…”
یخ می کنم یک باره. در یخچال را می بندم و از سنگینی ابرهای تیره ی بلعیده شده و سرما، می نشینم روی زمین و نگاهم گره می خورد به نگاه ش در صفحه ی موبایل. طبق عادت همیشگی اش که حتا خودش هم نمی داند از بابا به ارث برده، انگشت اشاره ی همان دستی که آرنجش روی لبه ی پنجره ی ماشین است را می آورد سمت دهان ش و شروع می کند به گاز گرفتن های ریز ریز و تند تند. چند تا سرفه ی خشک دیگرمی کنم و فحش می دهم به آب و هوای کانادا و به خودم صفت دست و پا چلفتی را نثار می کنم که چرا زودتر نرفتم و پنجره را نبستم. سرفه هایم که تمام می شود از روی زمین بلند می شوم، از آشپزخانه می روم بیرون و همان طور که موبایل را جلوی صورتم گرفته ام، دوباره صندلی را از توی هال برمی دارم و می کشانم سمت آشپزخانه . می روم بالای صندلی و بسته ی باقالی خشک را از روی یخچال برمی دارم و برمی گردانم توی کابینت و با خنده به برادرک می گویم:
_” نوبت خشک کردن من رسیده فکر کنم ها؟… من این باقالی خشک ها رو یک ساله نگه داشتم و هیچی شون نشده اما از مامان بپرس که چه قدر دیگه می تونم نگه دارم شون. ببین شیمی درمانی هم که می دونی چیه؟…اون داروهای کوفتی که یادته برای بابا می خریدیم؟ اون ها مثل زهرو سم، تومور یا بافت سرطانی رو خشک می کنه و بعد هم باید عمل شه و برداشته شه و در مورد سینه چون بافت ش کمی پیچیده ست، بهتره کل سینه برداشته شه، اما من فقط نمی دونم که این باقالی ها رو قبل از استفاده باید توی آب بریزم یا همین طوری لای برنج مثلا…راستش و بخوای الان که خوب فکر می کنم به اون روزها، می بینم که چیز کیک رو نمی تونم درست کنم چون به نظرم مهارت زیادی می خواد پخته شدن ش. من از این که چیز کیک یا هر کیکی اصولا، سوخته یا خشک شه می ترسم. خیلی می ترسم…”
و چند تا سرفه ی دردناک تر نمی گذارد حرفم را ادامه دهم. در کابینت را می بندم و از صندلی می آیم پایین. این بار دقیقا شبیه آن چیزی که از کرونا می گویند، احساس می کنم بعد از سرفه قلبم تیر می کشد و نفس کم می آورم. به ساعت نگاه می کنم و سعی می کنم ضرب و تقسیم کنم تا به نتیجه برسم که آن طرف در دنیای برادرک ساعت چند است. سکوت برادرک یک هو نمی دانم چرا کش می آید و آن قدر طولانی می شود که یک دفعه به این نتیجه می رسم که باید پنجره را دوباره باز کنم تا هر چه ابر سیاه دلش می خواهد بیاید توی خانه و مصون شوم یک جورهایی طبق تجویز خودم!با سرعت می دوم سمت پنجره و به برادرک می گویم:
_”من این پنجره رو باز می کنم که لااقل هر چی سیاهی هست بیاد توی خونه که ببینم تا کجا می تونه سیاه کنه …تو هم کم کم برو خونه. نه سینه عضو مهمیه، نه مو، نه مژه. بودن و نبودن این ها تاثیر چندانی توی زندگی یک آدم ندارند…اما تو و مادرک باید مراقب خودتون باشید که مبادا کرونا بگیرید.گفتی شیمی درمانی فردا شروع می شه؟..خب چرا زودتر نگفتی به من که فردا رو مرخصی بگیرم و بیام؟…باز مخفی کاری کردی و خیلی ازت ملولم!… خب برو دیگه افطار نزدیکه…اما قبلش ببین می خوام این پنجره رو باز کنم…یک…دو…نگا کن نگا کن چه جوری ابرا در یه چشم به هم زدن میان توی خونه…عه راستی امروز اینجا روز مادره….و…سه..”
ابرهای سیاه و خاکستری وحشیانه و یک باره هجوم می آورند داخل خانه و آن قدر کدرذات می نشینند روی همه چیز که چشم هایم هیچ نمی بینند دیگر…
آرزوی سلامتی برای مادرت می کنم. آرزوی صبر برای تو و برادرت در مواجهه با بیماری مادرت. و هزار تا آرزوی خوب دیگه. منتظر خوش خبریات هستم
چشمای منم از این ابرای سیاه سوخت
انگار خیلی سنگین و تلخ و سیاه بودند این ابرها
اما هرچقدر هم ابرها زشت و سیاه باشند بالاخره کنار میرن و آفتاب میزنه از لابلاشون بیرون
مادرک خوب میشه ، باید خوب بشه ، نمیشه که خوب نشه
باید زودتر خوب بشه تا فصل باقالی های امسال تمام نشده
ترسیدی؟
سرفه نکردم، ابر سیاهی نبود و هوای سردی هم،اما اشک هایم سر می خورند پایین و دلم از درد به هم پیچیده شده. من ندیدمت حتی مادرک را. بد می شه اگه آدرس بدی و یهو برم پیشش و بگم سلام، من دوست بارانم،میشه دستت رو ببوسم و بپرسم با باقالی ها چکار کنیم؟ راستی الانم فصل باقالی تازه هست ها، میای باهم باقالی خشک کنیم؟ می شه فقط کنارتون باشم اگه قول بدم که اونقدر غریبه نباشم که ناراحتتون کنم؟
اومدم با ذوق خونه جدید و تبریک بگم اما سوزش و تلخی ابرای سیاهت از کانادا به گلوی منم رسید و از چشمام سرازیر شد. مامان خوب میشه مطمئن باش. ?
دعا میکنم برای تو مادرک برادرک تنها کاری که از دستم و قلبم بر میاد
امیدوارم خبرهای بهتری تو راه باشه
کاش میشد بغلت کنم
آرزوی سلامتی عاجل برای مادر گلت دارم به حق این روزهای عزیز!
خیلی ناراحت شدم ??
این ابرای سیاه همیشه و همه جا بوده و هستن. اهمیت نده اصلا.
بالاخره کنار میرن و جاش نور خورشیدی میاد تو خونه. تا اون موقع همه چراغای خونه و دلت رو روشن کن. دیگه نمی ترسی.
ماهم همگی دعا می کنیم برای سلامتی مادر
اومدم صفحه جدیدتو تبریک بگم……
چشمام تیرکشیدن از پستت…. هیچی نمیتونم بگم باران جانم. مدام خودم رو گذاشتم جای تو و برادرک و انتقال این مکالمه و احساسی که در وجودتون بوده….
مادرک خوب میشه. روزهای سختی در پیشه برای برادرک تنهات و تو دور از اونها .. اما میگذره و مادرک در صحت و سلامت دوباره سرپا میشه. پروازها اوکی میشه و به زودی میتونی بری و از نزدیک در آغوششون بگیری. میاد اون روزها… هوای دلتون آفتابیه آفتابی میشه
به امید روزهای آفتابی
و من بغض و من اشکی حلقه زده در چشمها . . .
یک بغل محکم مهمان من . .
ابرهای سنگین هم عبور میکنن…
بارانم، دخترک قشنگم،
اولش داشتم از باقالی و شوید و این که حتما برای ظهر آن روز یک پلوی قشنگ درست کردی لذت می بردم، و از دست های نرم و قشنگ مامان… بعد دلم تنگ روزهای کوه رفتن بابا شد و غصه م شد…
حالا اما پر از ابر سیاهم که نمی دونم چطوری از کانادا تا ایران را طی چند دقیقه طی کردن؟
من تجربه این بیماری را هرگز نداشتم اما تجربه های بد توی زندگیم کم نبوده. درد درده، فرقی نمی کنه شکلش چه شکلی باشه. میشه نشست و غصه خورد، میشه از ممکن ها گفت… از این که امکان خوب شدن وجود داره، و نباید به چیزهای منفی فکر کنیم.
می دونم دوری و دلت هزار راه میره، من همینجا هستم، تهرانم. خودت هم می دونی که از خدا می خوام کاری انجام بدم که خیال تو را راحت تر کنه، بهم بگو اگه کاری می تونم انجام بدم. امیدوارم و با تمام قلبم از کائنات و از دنیا می خوام شرایط خوب تر از اونی باشه که همه ما تصور می کنیم و زود زود بیای و بهمون بگی که همه چیز آرومه و خیالت راحته.
و باز لال شدم…
ابرهای سیاه کانادا تا اینجا وسط میدون آزادی رسید و چشمهام رو پر از اشک کرد. هرچند ما مدتهاست به ابرهای سیاه و چشمهای بارانی عادت کرده ایم خواهرکم. امیدوارم نوشته بعدی، خوش خبری باشه عزیزم
شندین خبر بیماری کسی که دوستش داریم، اونهم از راه دور که دستمون به هیچ جا بند نیست و کمکی نمیتونیم بکنیم خیلی سخته.
محکم بغلت میکنم از راه دور شاید که حالت کمی بهتر بشه.
ابرهای سیاه اومدند توی سرم بعد هم گلوم.
الان هم چشمام میسوزند و هم حلقم .
عزیزم…..قوی باش.
اصلا انگار تار و پود زندگی از اندوهه!!!! خیلی غصه خوردم! ارزوی سلامتی میکنم برای مادرک و خودت و کایو و همسرت و برادرک
انشالله خیلی آسونتر از اونجیزی که فکر میکنی پیش بره برای مادر عزیزت، و زود سلامتی اشون رو بدست بیارن
Hi! I could have sworn I’ve been to this website before but after
checking through some of the post I realized it’s new to
me. Anyways, I’m definitely delighted I
found it and I’ll be bookmarking and checking back frequently!
35ap6g