آزادم کن از جنگیدن…*
“بمانم یا برگردم” که به جان یکی می افتد، بی خوابی و بی قراری و مغز مور مور شده اش نصیب من می شود انگار. از فردای همان روز، به این فکر می کنم که اگر چشم هایم را صبح ِ فردای برگشتن به ایران باز کنم، چه می کنم و چه دیگر نمی توانم بکنم. آن روز هم مثل همیشه ها که وقتی پیام ش می رسد من توی سوپر مارکت IGA هستم، پیام ش رسید. “ب” تنها خواننده ی مذکر وبلاگ من است به گمان نزدیک به یقینم. دو سه بار هم در ادامه مطلب