سه سال پیش در چنین روزی…
بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می کردند و برایم غذاهای خوشمزه خوشمزه می پختند. دلخوشی هایم یعنی دیدن مهدیه و عسل توی رستوران پل طبیعت، یا موزه ی زمان، یا ادامه مطلب