فکر کردم که چه کنم حالا که دارم آجر آجر می ریزم انگار. کایو که خواب است و نمی توانم مثل چند ماه گذشته بروم وکنارش بنشینم و فکر و خیال هایم را دفن کنم لای آجر های دیوار ِ چین ِ لگویی اش . ساعت هم از یازده گذشته و نمی توانم بزنم بیرون و توی سنت کتغین دل آشوبه هایم را راه بروم و راه بروم و راه بروم. سیگار هم که مدت هاست بی این که حواسم باشد نکشیده ام و نمی دانم چرا یادش نمی افتم دیگر. یک دفعه پرت شدم این جا. که خاک گرفته اما هنوز خانه ی من است. که من سر نزده ام اما این همه دوست آمده اند و گل ها را انگار آب داده اند. پیغام پوران عزیز، بند بندم را لرزاند. فکر آن بچه ای که متولد نشده…فکر آن بچه گربه ی نحیف…انگار تیر خلاص این روزهایم بود. دیروز ایمیل دوستی را دیدم که نوشته بود:” عید شد و ننوشتی…کایو یک ساله شد و ننوشتی…”. راست می گوید. چه قدر ننوشته دارم . راستش را بخواهم بگویم، بچه دار شدن و کارهای خانه نیست که آدم را بی وقت و مشغول می کند. اما درس خواندن آن هم با یک سیستم جدید و به زبانی جدید، آدم را از زنده گی سیر می کند.
یک هفته ی سخت، آن چیزی ست که مرا این جا نشانده و احساس می کنم که دیگر نمی توانم. مریضی کایو و مصادف شدنش با شروع امتحانات فاینال و پاس دادن ِ ویروس به من و سپری کردن سه شب کامل در فضای دستشویی! و کم کردن سه کیلو وزن در سه روز و ماندن ِ کایو در خانه و درس نخواندنم و اضطراب امتحان ها و پاس نشدن و خیلی چیزهای دیگرکه همه و همه تاریخ بلیط شان را گذاشته بودند برای این هفته گویا!!هنوز هم هرروز شک می کنم به تصمیم درس خواندن آن هم توی سی و چهار سالگی و با یک عدد کایو و آن هم به فرانسه که کامفورت زون م نیست. ثانیه هایی دارم که همه چیز برای پوچ و بی معنی ست. فکر می کنم که می میرم و دیگر هیچ کدام این ها نه یاد خودم می ماند و نه یاد دنیا. ازین ثانیه ها بیشتر از هر چیزی می ترسم این روزها. انگار که لبه ی چاه ایستاده باشم و وحشتم از سر خوردن باشد اما نتوانم از لبه ی چاه تکان بخورم.
بهار هنوز به مونترال نیامده و هنوز سرماست که زور خودش را می زند. پنج شنبه باید تحقیقی را به عنوان پروژه پرزنت کنیم که پیشرفتم در اتمام ش نزولی ست. فقط فردا را دارم و امشب را هم که دارم این جا سر می کنم…
راستش حالا که دارم عمیق می شوم توی خودم ، می بینم حالم از پاراگراف اول خیلی خیلی بهتر شده. می گذارم به حساب معجزه ی نوشتن و معجزه ی ندیده ها و نشناخته های عزیزی که به پای من نشسته اند تا بیایم و بنویسم و حالم را می پرسند. راستش گاهی باورم نمی شود که این روزها کسی وبلاگ بنویسد و باورترم نمی شود که کسی وبلاگ بخواند هنوز!…الان دیگر حتا یادم نمی آید که پاراگراف نهایی این نوشته ام چی قرار بود بشود!!..
بگذرم. روزهای سخت هم تمام می شوند و روزهای سخت تر در راهند. خوشی ها و راحتی های زنده گی در کشوری مثل کانادا ، نوش جان و حلال ِ مهاجران ِ کوچک و این جا به دنیا آمده های کانادایی! و “وای” بر مهاجران بزرگ…که نه دین دارند و نه دنیا…
یک نظر برای مطلب “باورم کن…”
نظر شما چیست؟
قبلی: * من تاریخی غمگینم…
بعدی: Ces jours de pluie…
شیدا اجیل *** :))))) تیز خیزم:))) اوتو کارکت:))) ا تو مگه ساقی رو نمیخونی؟اون باران که براش کامنت میزاره تو نیستی؟ http://saghism.blogsky.com *** نه به ولله:)))))
سیمین *** نه به ولله:))))) *** ممنونم سیمین عزیز.تو لطف داری:)
فرشته *** صراحت تو و شفافیت قلبت، آدم رو توی این روزایی که کسی حوصله وبلاگ خوندن نداره، می کشونه اینجا… که نه یک بار، که چند بار بخونه و لبریز بشه… *** و نمی دونم چرا فقط!
سپیده *** ممنونم سیمین عزیز.تو لطف داری:) *** سپید…روی تو حساب طولانی مدت، حساب عمر باز کرده ام:) تو هم همین کار رو بکن روی من:)
دزیره *** بله سختی ها میرن وسخت تر ها میان چقدر بده این روند سخت تر شدن *** حق با شماست. باید رفت این مسیر رو…
دختر نارنج و ترنج *** و نمی دونم چرا فقط! *** چه خوب که این جا همیشه بوی آشناها رو می ده…آشناترین ها:)
سیمین *** و من هستم. و حمایتت مى کنم. و رویم حساب کن براى خستگى ها و ناامیدى ها… که تاریخ بارها ثابت کرده انسان ها بسیاااااار قویترند از تصورشان… به ویژه تصورشان در زمان بیمارى خودشان و کودکشان و باران و امتحان. تراست مى ! چشیده ام که مى گویم. امید الکى بلد نیستم. *** دقیقن. دقیقن:)
سارا *** سپید…روی تو حساب طولانی مدت، حساب عمر باز کرده ام:) تو هم همین کار رو بکن روی من:) *** ممنونم سارای عزیز.:)
دزیره *** راستی زندگی هیچ وقت آسون نبوده چه اینجا چه اونجا چه هرجای دنیا قرارم نیست که آسون بشه ، چیزی که آزار دهنده است اینه که حال و فدای آینده ایی بکنیم که ازش هیچ نمیدونیم ، یه کم به خودت آسون بگیر بزار نفس داشته باشی که تا تهش بری وسطش نبری ، نمونی، … *** دزیره، روزی هزار بار عین این حرف هایی که نوشتی رو برای خودم میزنم…تکرار می کنم…ولی باور کن من دنبال اتاق لوکس و اسباب بازی های گرون برای کایو نیستم. تلاشم برای داشتن حداقل هاست وقتی که کمی بزرگ تر می شه. همین:)
شیدا اجیل *** حق با شماست. باید رفت این مسیر رو… *** خدا رو شکر که تیر تیزت به سنگ خورد:)))….اما ساقی کیست؟
مها *** سلام بارانک من عزیزک همیشه دوست داشتنی ام من هنوز وبلاگ می خونم و هم می نویسم، مهم نیست که هزار تا برنامه آمده که می تونی با یک کلیک کلی لایک و فالو بگیری، اینجا همیشه کنج امن منه. فکر می کردم کایو سرت را اینقدر گرم کرده، کوچولوی زیبای من و مریضی؟ بمیرم برای هر دوتون. الان چطوری عزیزکم؟ یک چیزی بگم؟ با همه ی این سختی ها، کاش من انقدر امید داشتم که تکانی به خودم می دادم. خسته شدم از سکون دردناکی که دارم. خوب که نوشتی باران… خوب……… هروقت دلتنگ شدی بیا اینجا بنویس.. دلم برایت همیشه تنگه… *** این داستان “رفتن و نماندن” متاسفانه نسخه نیست که بشه برای کسی پیچید. برای بعضی ها خوبه و بعضی ها نمی تونن و برمی گردن. امیدوارم همون کاری رو بکنی که فکر می کنی بهترینه.
دایان *** چه خوب که این جا همیشه بوی آشناها رو می ده…آشناترین ها:) *** من کامنت رو می خوندم اما تمام مدت حواسم به اسم “دایان” بود…که چه قدر زیبا و شیک ..:)…ممنونم. فردا هم بیاد و بره…همه چیز عادی می شه.
مهدیه *** الان که برات می نویسم حتما آن لحظه ها گذشته و تو شادتر و پرامیدتر و آرام تری! و خدا رو شکر… *** حق با توست. استرس شده عادتم…و نباید.:) فوقش شیش سال. راست می گی:))
لاله *** دقیقن. دقیقن:) *** نصف امیدت؟!!…حواسم رو بیشتر جمع کنم به نوشته هام پس:*
*** باورتر کن که هنوز کسانی مشتاقانه نوشته های باران را می خوانند. تو دختر قوی هستی از پس تمام روزهای سخت هم بر میای.هر چند که سخته ولی توی سعی کن سخت نگیری. ***
*** ممنونم سارای عزیز.:) ***
*** بارون زیبای بهار یادت نره کایو بزرگ میشه همون طوری که همه بچه ها بزرگ میشن بعدشم همه کارا و تلاشهای تو برای زندگی بهتر اون به هیچ جاش حساب نمیشه، عزیزکم زندگی و سر و ته گرفتی ، هیچ با خودت فکر کردی که داری درس می خونی که در آینده آرامش داشته باشی و همه چیز اوکی باشه اومدیم و مردی همین فردا ، خوب آینده که هیچ الانشم از دستت رفت، به نظرت یه بچه تو یه اتاق لوکس با کلی اسباب بازی خوشحال تره یا بغل یه مادر شاد زیر بارون با کفش پاره… باران اینا شعار نیست یه کم سعی کن دیدتو عوض کنی نشه فردا و ببینی برای هیچ خودتو کشتی، درس بخون ولی نه اینطوری ، واحد کمتر بردار چه میدونم یه کاری بکن ولی نه اینکار، نفله میشی آخر…. راستی سلام ، چطوری ؟ دلمون تنگ شده بود. بالای منبر رفتن نذاشت چاق سلامتی کنم. ***
*** دزیره، روزی هزار بار عین این حرف هایی که نوشتی رو برای خودم میزنم…تکرار می کنم…ولی باور کن من دنبال اتاق لوکس و اسباب بازی های گرون برای کایو نیستم. تلاشم برای داشتن حداقل هاست وقتی که کمی بزرگ تر می شه. همین:) ***
*** اومدم که با قهر بنویسم یه وقت چیزی ننویسی ما دلمون شاد شه غذا را بعد دیدم دیدم به سنگ خورد:)) باران این روزا که میگذره غر بزن ولی نا امید نشو خودت گفتی درس و دانشگاه اونجا لذت باشه پس سعی کن لذت هم ببری واقعا خوبیش اینه که بعد چند سال ازین سختی ها جا افتاده و مطمئن برای آینده ی خودتو کایو بنیان ساختی و میتونی مزه ی خوشش رو حس کنی ناشکری نمیکنم اما من و خیلی های دیگه سختی می کشیم برون ساختن چیزی که واقعا ارزش داشته باشه توی این مملکت آخرش هیچی پیچی ولی تو قراره با ساقی حسابی کانادا رو بترکونید بعدم ماها رو جم کنید ببرید پیش خودتون:))) منتظر خبرهای رنگی از روزای رنگی ترت هستم و تو دلم کلییییی آرزوی خوب براتون دارم ***
*** خدا رو شکر که تیر تیزت به سنگ خورد:)))….اما ساقی کیست؟ ***
*** چقدر منتظر خوندنت بودم این روزا که داریم به مهاجرت کانتدا و درس خوندن همراه بچه یکساله فکر میکنم و با اینکه از جزییاتت خبر ندارم ولی ی جورایی انگار حس میکنم توان زندگی ندارم و دارم زورم را جمع میکنم و تردید دارم حتی ولی به خاطردخترم که اینجا دست کم برای دختران رفتن بهترین راهه ***
*** این داستان “رفتن و نماندن” متاسفانه نسخه نیست که بشه برای کسی پیچید. برای بعضی ها خوبه و بعضی ها نمی تونن و برمی گردن. امیدوارم همون کاری رو بکنی که فکر می کنی بهترینه. ***
*** کاش می تونستم بغلت کنم و یه کاری کنم که امشب راحت بخوابی…کاش می تونستم بیام برات سوپ بذارم و با کایو بازی کنم و خیالت از بابت همه چیز راحت باشه و امتحانهای فاینال رو بدی…فقط برات دعا میکنم که همه سختی ها رو براحتی از سر بگذرونی و این ثانیه ها در کامت شیرین بشن الهی ***
*** من کامنت رو می خوندم اما تمام مدت حواسم به اسم “دایان” بود…که چه قدر زیبا و شیک ..:)…ممنونم. فردا هم بیاد و بره…همه چیز عادی می شه. ***
*** دوست عزیزم این روزها میگذرند. امتحان رو که پاس نکنی ترم دیگه پاس میکنی. تحقیقت رو انجام ندی برا ترم بعد انجام میدی. بذار به جای ۴سال ، ۶ساله درست تموم شه. حیف از خودت که با نگرانی و غصه روزهات رو بگذرونی و شبها نخوابی. این “خود انضباطی” رو از خودت دور کن. کمی آزاد و رها باش و از لحظه لحظه هات لذت ببر. ***
*** حق با توست. استرس شده عادتم…و نباید.:) فوقش شیش سال. راست می گی:)) ***
*** سرصبح عکس کایو رو که دیدیم فهمیدم باید بدو بیام اینجا و دویدنم تا ظهر طول کشید عزیزم خومشحال باش و امیدوارم که من نصف امیدم رو از تو دارم و ار تلاشت ***
*** نصف امیدت؟!!…حواسم رو بیشتر جمع کنم به نوشته هام پس:* ***