مادرک عکسی از یک سرهمی بافتنی ِ فوق بامزه که یک کلاه با منگوله ی بزرگ دارد را برایم فرستاد و گفت که به دوست اش گفته که این را ببافد و حالا می خواهد برایم پست کند. دلم آب شد و ضعف کرد از تجسم پسرم توی آن لباس. گفتم که پست هزینه ی زیادی دارد و کمی صبر کند تا ببینم آشنایی به تازه گی ها نمی خواهد از ایران بیاید که زحمت اش را به او بدهیم. تنها آدم موجود که برای سفر رفته بود ایران، همکلاسی آقای نویسنده بود. با کلی خواهش و تمنا آقای نویسنده را راضی کردم که از دوست ِ رودروایسی دارش این خواهش را بکند و آن لباس کوچک را لطف کنند و با خودشان بیاورند. مادرک که شنید، از خوشحالی عکس سه مدل دیگر لباس و پتوی بچه گی های خودم را فرستاد که این ها را هم بدهم بیاورد؟!..بهش زنگ زدم و توضیح دادم که مادرجان، مادرک من، آن ها خودشان هزار جور وسیله و خرت و پرت دارند و در ضمن دوست جون جونی ما هم نیستند که این قدر به شان زحمت بدهیم. آقای نویسنده را که می شناسی، کلن از این که به دیگران زحمتی بدهد گریزان است. این یک دست هم فقط برای این که حس خوبی دارد و از طرف توست . لطف کن و فقط همان سرهمی را بده که صحبت کردیم و ما را مجبور به عذرخواهی از کسی که رفیق مان نیست نکن. دیروز هم برای این که مطمئن شوم دوباره زنگ زدم و سفارش کردم که مادرک جان، فقط همان یک دست و او هم گفت باشد. برایش توضیح دادم که ما احتمالن سه ماه دیگر می آییم ایران و هر چه می خواهد را بگذارد برای آن موقع و الان نیازی به لباس نیست. امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که همکلاسی آقای نویسنده مسیج داده که لباس ها به دستم رسید و یک عکس هم از سه دست لباس برایمان فرستاده!!!…خدا می داند که چه قدر معذرت خواهی کردم از کسی که تا به حال حتی ندیدم اش و چه قدر شرمنده شدم که مادرم او را توی رودروایسی گذاشته!…از این طرف هم که اصلا نگویم که وقتی آقای نویسنده از خواب بیدار شد و عکس را دید چه کرد و چه نکرد و چه ها گفت و چه ها نگفت. برادرک هم از آن طرف خبر دار شده بود و دعوای مفصلی با مادرک کرده بود که چرا خواهرک را جلوی کسی که نمی شناسد شرمنده کرده ای و مگر نگفت که فقط همان لباس کوچک و آشوبی هم آن طرف به پا شده بود. به همین سادگی و داستانی به این مسخره گی، همه ی امروز ِ تعطیل و برنامه های ام را به فاک داد و اصلا نمی دانم که این وسط چه شد و تقصیر با کی بود و اصلا اشتباه من کجا بود. فقط می دانم که برادرک امشب را رفت خانه ی ما بخوابد و مادرک بعد از حرف های ام فقط گریه تحویلم داد و آقای نویسنده هم به هر زبانی که بلد بود من و خانواده ام را مورد الطاف اش قرار داد!
بیش از آن که فکرش را بکنی عصبانی و غمگین و فکری و بی خیال! و همه چیز در همم. باورم نمی شود که حتی محبت های مادرانه هم این طور باعث به فنا رفتن روزها و شب های تنهایی ام شود توی این سر دنیا. خسته ترینم از همه ی داستان هایی که قرار است توی شان یک نفر درک نشود و یک نفر همیشه متهم باشد و یک نفر همیشه آدم ِ خوب داستان باشد و یک نفر همیشه آدم ِ نفهم ِ داستان. می ترسم که آن قدر بی خیال شوم که دیگر هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نباشد و بزنم زیر همه چیز و تنهایی را به همه ی باهم بودن های زنده گی ترجیح دهم. گاهی فکر می کنم که ازدواج طبق میل خودم، به این همه سال میان دو طرف له شدن می ارزید یا نه. شاید بهتر بود من هم با یکی از آن آدم هایی که مورد تایید مادر و پدرم بودند ازدواج می کردم و یازده سال مجبور به له شدن میان این دو طرف نبودم و شاید هم حالا همه چیز طور دیگری بود. شاید من به جای زن سی و سه ساله ای که کلی سفر رفته و یک کار بشردوستانه داشته و حالا توی کانادا منتظر اولین بچه اش است، یک زن خانه دار ِ مرتب و منظم که کلی میهمان دعوت می کند بودم و حد اقل دو تا بچه داشتم و همه ی وقتم را صرف شوهر و بچه های ام می کردم و هیچ هم غصه ی دلخوری های شوهرم و مادرم و پدرم را نمی خوردم و مدام با فامیل سرگرم بودم و شاید زن ِ خوشحال تری می بودم آن طوری…
پ.ن. بابت بی پاسخ گذاشتن کامنت های متن قبل مرا ببخشید. دل و دماغ ندارم.
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
بعدی: یک نفس تا تو…
ساناز *** به نظرم انرژی و اعصابت رو نگه دار که بعد از این مجبوری بین پدر و پسر هم دائم وساطتت کنی. اووف. تازه حالا کجاش رو دیدی. بعد از این تازه کارت در اومده عزیزم *** اون از من واقعن دیگه برنمیاد!!!:(
آذی *** اون از من واقعن دیگه برنمیاد!!!:( *** حالا چند وقتی گذشته و من هم دیگه بهش فکر نمی کنم:)
پریسا مامان دخترا *** ناراحت نباش.مامانت کار بدی کرده ولی بقیه هم زیادی کشش دادن *** وبلاگ بهراد؟!..کی هست و کجا هست/؟
سارا *** حالا چند وقتی گذشته و من هم دیگه بهش فکر نمی کنم:) *** شاید باید از اول فکر تو رو می کردم سارای عزیز. حق با توست. ایشالا زود می رسی به اون دو خط و میای خبرم می کنی:)
لاله *** فریدا عزیزم خوبی؟ چرا نمینویسی؟ کامنتارو جواب بده لطفا میدونم میخونی وبلاگ بهراد کامنت میزاری عزیزم نی نی خوبه؟ *** دل من هم. هستم و آمدم:)
غ ـزل *** وبلاگ بهراد؟!..کی هست و کجا هست/؟ *** چشم. می خونم ببینم کشف شما چی بوده:))))
غ ـزل *** باران نازنین اول از همه ندیده دوستت دارم و برات شادی وخوشحالی آرزو می کنم. دوم این که خیلی وقت ها ما نباید خیلی مراعات ها رو بکنیم. اگه اجازه می دادی مامانت یک بسته از چیزایی که ذلخواهش هست رو برات بفرسته هیج اتفاقی نمی افناد عزیزم. مادرت دو تا بچه داره و شکر خدا دستش به دهنش می رسه و یک هرینه دویست سیصد هزار تومنی و حنی بیشتر هیچ آزاری براشون نداشت و قرارنبود کسی به خاطر این هزینه شب گرسنه بخوایه هم می تونست آزادانه چیزایی که می خواست رو بفرسته هم اعصاب چهار تا آدم خراب نمی شد. می دونی دوستم ما آدما خیلی وقتا از یک سری هزینه ها یرای شادیهامون و برا خوشیهامون می ترسیم و این اصلا درست نیست. خوشحال باش برای اومدنش نمی دونی من دارم روز شماری می کنم تا اون دو خظ قرمز رو روی بیبی چک ببینم *** خوش اومدی پریسای عزیز. 🙂 مامانن دیگه. یه روزی خودم مامان می شم و شاید بهتر درکش کنم
پریسا مامان دخترا *** شاید باید از اول فکر تو رو می کردم سارای عزیز. حق با توست. ایشالا زود می رسی به اون دو خط و میای خبرم می کنی:) *** خوبم و مرسی دوستکم مهربونکم
دختر نارنج و ترنج *** باران کجایی؟ دلمان تنگ نگران است *** مرسی ساره ی عزیز از پیشنهادات. عضو سایت بیبی سنتر هستم و مطالبش واقعن مفیده. چشم برای عروسک پشمالو. صندلی ماشین روی کالسکه ای که خریدم بود و خیالم راحت شد. کباب کوبیده شرمنده م چون من یک عدد گیاهخوارم:( باز هم ممنون
ساره *** دل من هم. هستم و آمدم:) *** سلام. من هم انگلیسی شو پیدا نکردم اما مترجم گوگل زیاد هم بد ترجمه نکرد وقتی امتحانش کردم. امتحان کنید:)
دیکچوبی *** http://life-time.blogsky.com/1395/10/05/post-234 اینو گفتم یادم رفت لینک بزارم *** نه. نیومده. من ولی بهترم. خیلی
غ ـزل *** باران یهویی همین الان یک کشفی کردم برات بیا این تمرین رو در مورد مادرک انجام بده آی تاثیر داره *** ماه نهم لاله جون
لاله *** چشم. می خونم ببینم کشف شما چی بوده:)))) *** مرسی نوشین عزیز. شماها بودنتون دلگرمیه. لازم نیست چیزی بگین اصلا:)
نوشین *** سلام فریدای عزیز از وبلاگ ماهی باهاتون آشنا شدم. قدم نی نی مبارک گلم. عزیزم از مامان گلت ناراحت نشو مادره دیگه درسته شاید کارشون درست نبوده اما با یه دید دیگه بهش نگاه کنید مطمئنا دوست آقای نویسنده اگر نمیخواست نمیرفت و یا همون یه دونه رو میگرفت. مطمئن باشید خودش دلش خواسته. *** کاش اونا هم ملاحظه می کردن گاهی من رو.:(
مریم *** خوش اومدی پریسای عزیز. 🙂 مامانن دیگه. یه روزی خودم مامان می شم و شاید بهتر درکش کنم *** حالا بهترم. گرچه وقتی بهش فکر می کنم دلم می گیره اما فکر می کنم این ها هم از “درهم” بودن زنده گیه…چی بگم.
دختر نارنج و ترنج *** بارانکم، خوبی؟ دختر گلم، دلم برات تنگ شده…. از خودت خبر بده مامان کوچولو. ❤❤❤ *** کاش هیچ کدوم این مسخره بازی ها نشده بود و دل مادرک نمی شکست و من هم چند روز به غصه نمی گذروندم…
رافائل *** خوبم و مرسی دوستکم مهربونکم *** بغوز…گاهی آدم ها بچه تر ازین بچه ی توی شکم من می شن و کاریشون نمی شه کرد. شاید هم حق با تو باشه و ما روابط مون درست شه بعد از سی و اندی سال
بهروز *** سلام امیدوارم حالت زود زود خوب بشه. ببخشید که من دیر رسیدم به نظر دادن در مورد پستهای قبلی و زیر این پست نظر میدم. یه سایتی هست کانادایی اگه اشتباه نکنم به نام baby center. بنظر من بینظیره و من همش از اون جا راهنمایی میگرفتم. اگه عضو بشی هر هفته چه نو دوران بارداری و چه بعد از دنیا اومدن بچه ایمیلهای خیلی مفید میفرسته. اگه قصد دارید خودتون به بچه شیر بدین از الان بگردید تو نت و ببینید چی شیر رو زیاد میکنه و اونجا دم دست هست چون واقعا روزهای اول خیلی سخت بود و اصلا وقت این کار رو ندارید. عروسک پشمالو و اصولا هیچ چیزی رو اون اوایل و حتی تا یکسالگی موقع خواب پیش بچه نذارید خدای نکرده خطر خفگی داره اون سایته خیلی خیلی خوبه من واقعا بهترین روش انجام هر کاری رو از اون یاد گرفتم ویدئوهای خیلی خوبه داره و چون کانادایی هم هست فکر کنم از یه نظرهایی براتون بهتر هم باشه چون با توجه به اصول و استانداردهای اونجا راهنماییتون میکنه. راستی برای کریر یا صندلی ماشین فکری کردید؟ شنیدم اونجا بدون دیدن و بستنش تو ماشین نمیذارن بچه ر بیارید خونه. و این که تو هفته های اخر میگن قارچ و االشعیر و کباب کوبیده برای وزن گیری بچه خیلی خوبه. بعد از بدنیا اومدنش هم غذاهای ابکی و مقوی بخورید و اب فراوان. فقط بشدت مواظب یبوست احتمالی بدلیل کم اب شدن بدن و همین طور خیس کردن حبوبات برای گرفتن نفخ باشید روزهای نزدیک زایمان هم سعی کنید مزاج نرمی داشته باشید و این که کمپوت گلابی به همین دلیل برای بعد از زایمان خوبه ببخشید پرحرفی کردم *** کاش زود:)
مهتاب *** مرسی ساره ی عزیز از پیشنهادات. عضو سایت بیبی سنتر هستم و مطالبش واقعن مفیده. چشم برای عروسک پشمالو. صندلی ماشین روی کالسکه ای که خریدم بود و خیالم راحت شد. کباب کوبیده شرمنده م چون من یک عدد گیاهخوارم:( باز هم ممنون *** بهترم مینای عزیز. و واقعن کاش آدم ها هم رو همون لحظه های خاص بیشتر درک می کردن.
مینا *** سلام 🙂 من ترجمه ی انگلیسی آهنگ وبلاگ رو میخواستم با اینکه متنشو دارم پیدا نکردم میشه لطفا راهنمایی کنید؟ سپاس گزارم دیدم که نوشتین دل و دماغ ندارین. حالا بر حسب تصادف اگر داشتین! مخسی بکو *** دست خودشون نیست؟؟؟:))))….ببخشید دست کیه؟؟!…کی می خواد دست خودشون باشه رفتاراشون واقعن؟؟؟
الهام *** سلام. من هم انگلیسی شو پیدا نکردم اما مترجم گوگل زیاد هم بد ترجمه نکرد وقتی امتحانش کردم. امتحان کنید:) *** این موجودات عیر قابل پیش بینی اند و هیچ جور گاهی درک شون نمی کنم و این نگرانم می کنه برای پسرک!
فاطمه *** هنوز خوب نشدی؟ نکنه نی نی اومد؟ *** نمی دونم. احساس می کردم دنیای دخترها برام شناخته تر و جالب تره. بماند که حالا برعکس شده برام
لاله *** نه. نیومده. من ولی بهترم. خیلی *** شیطونه می گه به هیشکی ندم اش که این قدر اذیتم نکنن:))))))
بهار شیراز *** کجایی عزیزم .ماه هشتن شروع شد ها .مواظب پس زانویه ای و مادرش هستی ؟ *** چشم زری جون. حالا ازون داستان روزها گذشته و همه بهتریم.
زری *** ماه نهم لاله جون *** می گذره و کاش این همه حس بد جا نمی ذاشت برای آدم این حرف ها
زهره *** باران جونم… من اینجور وقتا نمیدونم چی باید بگم و رسما لال میشم. ولی خوب میفهمم وقتایی رو که یه اتفاقی که میشه خاطره انگیز باشه یا حسابی ذوقمرگت کنه تبدیل میشه به یه …. برات آرزوی آرامش میکنم دوست خوبم *** باید تحمل کرد و دنیا رو بزرگ تر از این حرف ها دید.
تیلوتیلو *** مرسی نوشین عزیز. شماها بودنتون دلگرمیه. لازم نیست چیزی بگین اصلا:) ***
سیمین *** باران عزیزم در مورد خوب میفهممت اینکه بین دو دسته ای که دوستشون داری گیر کنی و هیچکدوم ملاحظه ات رو نکنن مواظب خودت باش عزیزکم و مواظب کوچکترین این روزها نیز بگذرد *** امیدوارم:) امیدواری تنها کارمه:)
سمر *** کاش اونا هم ملاحظه می کردن گاهی من رو.:( *** غزل عزیزم. ممنونم. باید صبور بود وقتی همچین مشکلاتی پیش میاد. برای من نوشتن مرحمه و بزرگ ترین مشکلات رو کوچیک می کنه. ذکر آروم می کنه آدم رو…یه حس عجیبیه.
غ ـزل *** دیشب نوشته ت رو خوندم و از همان دیشب یک دم از فکر بیرون نمیام…. به نظر من خیلی بده که همیشه توی ماجراها دنبال مقصر می گردیم تا بکوبیمش، کاش به جای “تقصیر” یه کم دنبال “درک” بودیم. مادرک، طبیعی ترین کار ممکن رو انجام داده باران….مادره…. دلم ریش ریش شد از تصور احساسی که مادرت داشته، توی اون لحظات، که زنی با اون غرور، عشق به تو و شاید علاقه ش به از بین بردن یه سری کدورت ها، باعث شده روی مسئله ای که یقینا خودش هم درکش می کرده، چشم بگذاره و به جای یک دست لباس مقرر، سه دست بفرسته…. این وسط هیچی تقصیر هیچکی نیست…. یه کم شرایط خاص بوده، یه کم هم اشکال روابط الکی رودروایسی دار اجتماعی ماست که باعث میشه اون دوست عزیز به جای این که توی رودروایسی بمونه، نتونه به مادر بگه خب ما قرارمون یکی بود، اگه واقعا براش سخته که بیشتر از یه دست لباس رو بیاره.. کاش می گفت و اون عکس رو نمی فرستاد. می دونم الان توی ذهنت اینه که مامان نباید این کار رو می کرد و اونا رو توی رودروایسی می گذاشت، اما به نظرم فرستادن اون عکس لباسا یه جور شیطنتی توشه…. راستش رو بگم به نظر من، هیچکس نمی تونه بگه چه اتفاقی می افتاد اگر ازدواج تو مطابق خواست خانواده ت بود، اما… به گمانم اگر تصویر زندگی با مرد مورد تایید خانواده ت اینی که ترسیمش کردی نمی شد، دنیا خییییلی تیره و تارتر از این روزها می شد دخترکم. انتخابت درست بوده، شک نکن! امیدوارم زود از این حال بد بیرون بیایی و خوب خوب باشی…. ***
*** حالا بهترم. گرچه وقتی بهش فکر می کنم دلم می گیره اما فکر می کنم این ها هم از “درهم” بودن زنده گیه…چی بگم. ***
*** عزیزم. چرا بیخودی اینقدر خودتو ناراحت میکنی. تو عذرخواهی کردی. نتیجه اینکه دیگه این کارو تکرار نمیکنی. اما خودت رو بگذار به جای مادرک. طفلک تمام فکر و ذکرش پیش توئه ولی نمیتونه هیچ کاری بکنه. بعدش فکر کن چقدر براش سخته که فکر میکنه تو آقای نویسنده رو بیشتر از اون دوست داری. به آقای نویسنده هم زیاد فکر نکن. مردها همه همینجوری هستند. اگه چیزی برخلاف میلشون باشه فقط غر میزنند و میخوان که دنیارو بهم بریزند. به پسرک فکر کن که الان سه دست لباس داره که با یه دنیا عشق براش فرستاده شده. ***
*** کاش هیچ کدوم این مسخره بازی ها نشده بود و دل مادرک نمی شکست و من هم چند روز به غصه نمی گذروندم… ***
*** به نظرم مادرت اینجا کمترین تقصیر رو داره. سه دست لباس بچه فکر نکنم چمدون کسی رو پر کنه و اینکه اگه خیلی جا برای دوستتون مهم باشه باید بیرودربایستی به مامانت میگفت من فقط برای همون یه دست لباس جا دارم. الکی ذهنت رو درگیر این حرفا نکن. به بچهات فکر کن. لذت مادر شدن رو احساس کن. شاید اینجوری به خاطر این بچه به مادر خودت هم نزدیکتر شدی 🙂 ***
*** بغوز…گاهی آدم ها بچه تر ازین بچه ی توی شکم من می شن و کاریشون نمی شه کرد. شاید هم حق با تو باشه و ما روابط مون درست شه بعد از سی و اندی سال ***
*** غصه نخور باران، جوجه کوچولو رو تصور کن تو سرهمی بافتنی. به این فکر کن که دست کوچولوشو حلقه کنه دور انگشتت ***
*** کاش زود:) ***
*** باران جانم فقط می تونم بگم بیا بغلم. کاش آروم شده باشی تا الان به تصمیمت شک نکن عزیزکم.متفاوت و طبق خواسته خود زندگی کردن همیشه تنهایی به همراه داره امان از این آدم هایی که لحظه ای درک نمی کنن بقیه رو ***
*** بهترم مینای عزیز. و واقعن کاش آدم ها هم رو همون لحظه های خاص بیشتر درک می کردن. ***
*** اصلا فکر نکنید که می تونستید با کسی که صرفاً مورد تائید پدر و مادتون بودن ازدواج کنید ، چه برسه به ۱۱ سال زندگی . و اصلا هم به این فکر نکنید که می تونستید یک زن مرتب و منظم و خانه دار و شادی باشید. تو روحیه تون نیست بخدا . اونجوری یک زن افسرده و مریض می بودید که دائماً احساس پوچی می کنه. ببخشید رک گفتم ولی چون یکمی روحیه تون را می شناسم اینجوری گفتم. کلا هم این رفتار مردا رو جدی نگیرید چون خیلی زود یادشون میره و واقعا دست خودشون نیست. هرچند باعث رنجش میشه متاسفانه . ***
*** دست خودشون نیست؟؟؟:))))….ببخشید دست کیه؟؟!…کی می خواد دست خودشون باشه رفتاراشون واقعن؟؟؟ ***
*** سلام…غصه نخور عزیز دلم…حالا مگه دو دست لباس نوزاد چندگرم هست؟شما هم سه ماه دیگه که اومدین دوبرابرش رو برای اون آقا بیارین.نه اینکه نفهمم چی میگی…اتفاقن خوب می فهمم.چون هم خارجه بوده ام.هم همسرم همچون آقای نویسنده منتظر نقطه ضعف از مادرم هست و هم مادرم تا فریاد نکشم حساسیت هیچ موضوعی را در نظر نمیگیرد…در هر حال اون آقا هم متوجه ذوق مادرانه میشود.در مورد آقای نویسنده می بینی در تلویزیون خودمان مردهای ایرانی را چقدر پرعاطفه نشان میدهند و بعد اینطوری از آب در میایند ***
*** این موجودات عیر قابل پیش بینی اند و هیچ جور گاهی درک شون نمی کنم و این نگرانم می کنه برای پسرک! ***
*** مطمئن باش که به مروز زمان خوشحال تر بودی هرچند که خودت نبودی . من هم روز های زیادی به این موضوع فکر می کنم . به هر حال سعی کن اینبار هم تو همه رو درک کنی محصوصا مادرت رو که . بزار به حساب ذوق و شوق اولین نوه اونم از راه دور . به خدا این روز ها همه خانواده ها در مقابل یک نینی کوچولو عقل و حساب و کتاب رو از دست میدن . ارام باش ، ارام باش ، ارام باش ، صبور باش صبورررررررررررر راستی تو که برادر به اطن باحالی داری چرا هیچ وقت به بچه پسر نخواسته بودی ؟ ***
*** نمی دونم. احساس می کردم دنیای دخترها برام شناخته تر و جالب تره. بماند که حالا برعکس شده برام ***
*** قربونت برم. بی خیال همسرک و مادرک بشو. اون فسقل رو بچسب و عشق کن ***
*** شیطونه می گه به هیشکی ندم اش که این قدر اذیتم نکنن:)))))) ***
*** ای بابا، بنظرم زیادی سخت گرفتید، من بودم به دوست همسر میگفتم آقای فلانی فقط یه تیکه را بیاورید و برایش توضیح میدادم که مادرم خواسته محبت کند و بقیه اش باشد امانت وقتی آمدیم ایران از خانواده اتان میگیریم….. بنظرم برادرت حق نداشته به دفاع از تو با مادرت دربیفته…. تو هم دیگه بهش فکر نکن، بی خیال فکرش را نکن ***
*** چشم زری جون. حالا ازون داستان روزها گذشته و همه بهتریم. ***
*** آخ می فهممت دختر جان. زیاد مانده ام بین آدمهایم. زیاد و همیشه نمی دانم حق با کدامشان است و همیشه دلم کباب یکیشان می شود و همیشه دستهایم را گرفته ام بالا که من تسلیم تک تک شماهام و چاره ندارم و آدم ناچار را یکیتان درک کنید و هیچوقت هیچکس نفهمید باران جان. برای همینه که می فهممت عزیزکم و بهت قول میدم خیلی زود همه شان یادشان می رود و همه چیز خوب است می شود. به قرص ماهت فکر کن عزیزکم . می بوسمت ***
*** می گذره و کاش این همه حس بد جا نمی ذاشت برای آدم این حرف ها ***
*** شایدها را رها کن چون فایده ندارند… اما زندگی گاهی سخت میشه و گاهی آسون… نزار هیچ سختی و هیچ اسونی تو را به بی خیالی برسونه… من هم از این بیخیالی که داخلش هستم سخت میترسم ***
*** باید تحمل کرد و دنیا رو بزرگ تر از این حرف ها دید. ***
*** نمی دونم چی بگم… فقط اینکه خوندمت و پا به پات غمگین شدم. ***
*** ***
*** عزیزم یعنی فکر کنم این بلا سر همه ما مهاجرهایی که مادر در ایران داریم اومده. من که مدت هاست دعا میکنم مسافر کانادا دور و بر مادر من پیدا نشه اینقدر که حرفهای من اهمیت نداره و حتما بار همراه ملت میفرستن. خودمم یکبار قرار بود برای دوستی یک بسته قرص از ایران بیارم و همراهش مادرش سه کیلو وسیله همراهم کرد. خلاصه منتظر باش که برعکسش اتفاق میفته براتون و حساسیت آقای نویسنده کمتر میشه ***
*** امیدوارم:) امیدواری تنها کارمه:) ***
*** آخ بارانکم حست رو خوب درک میکنم که وقتی همسر یه چیزی میگه و برخلاف اون بشه و چه داستانی برپا میشه خیلی سخته این بین دو طرف قرار گرفتن برای من هم چند ماه پیش یک چیزی پیش اومد که همسرک با همه ملاحظات رفتاری و کلامی اش جرفهایی راجع به خانواده ام زد که کلا سوکه شده بودم که آیا این همان آدمیست که میشناختم؟ خدا میداند چقدر نذرو نیاز کردم مشکل حل شود راستش از نظر من و خانواده ام مشکل حادی نبود اما از نظر همسرک ابن یکی از وحشتناکترینهای دنیا بود نمیدونم ذکر گفتن رو قبول داری یانه اما این ذکر رو من کلا خیلی دوستش دارم و میخونم حالمو خوب میکنه چون معنی خوبی داره. لاحَوْلَ وَلاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ تَوَکَّلْتُ عَلَی الْحَی الَّذی لایمُوتُ وَ اَلْحَمْدُللِهِ الَّذی لَمْ یتَّخِذْ صاحِبَهً وَلا وَلَداً وَ لَمْ یکُنْ لَهُ شَریکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یکُنْ لَهُ وَلِی مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبیراً.- حالا اگر طولانیه برات و سخته همون لاحَوْلَ وَلاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ رو بگو یا معنی فارسیشو این روزا هم میگذره گلم ***
*** غزل عزیزم. ممنونم. باید صبور بود وقتی همچین مشکلاتی پیش میاد. برای من نوشتن مرحمه و بزرگ ترین مشکلات رو کوچیک می کنه. ذکر آروم می کنه آدم رو…یه حس عجیبیه. ***