بوی باران بیدارم کرد. خواب می دیدم که یک روزی از در آمده ای و انگشت های ظریف یک دختربچه ی زیبا توی دست ات است و من چشم از او و تو بر نمی دارم و بی این که بخواهم زیر لب هی تکرار می کنم که تمامی مان به شروع ِ این زیبایی ِ ظریف می ارزید و بعد جلوی پای اش زانو زدم و گفتم :” سلام مایسا” و بغضم شکست و صورتم خیس شد و بوی باران آمد یک دفعه و بیدار شدم. بوی اش مرگم می دهد امشب.مطمئنم.

یک روز برای نینو گفتم که زمانی شازده ی کوچولوی سنت اگزوپری روز و شب ام بود و روی در ِ اتاق ام نقاشی اش کرده بودم و برادرک بعد از رفتن ِ من با این که کل اتاق را زیر و رو و منهدم کرد در را همان طور نگه داشت و بعد از هفت سال تنها چیزی که توی خانه ی پدری برای ام آشناست همان در و همان نقاشی ام روی آن است. امروز صبح که آمد گفت برای ام یک هدیه آورده و من مثل مردم ِ همه جای دنیا چشم ادامه مطلب

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف. گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید “باران سلام…من ادامه مطلب

رو یا مو بی بهونه سر بریدم!

سلام و خوبی و چه طوری و چرا صدای ات این طوری ست و شروع کرد به تعریف که دوستان اش جمع بوده اند و حرف و حرف رسیده به رضا که با آن دخترک ِ شومیز پوش ِ پارتی روی هم ریخته و بیچاره زن اش و بچه های اش و اِل و بِل. بعد خواستند چند تا فحش نثار رضا کنند اما با هم به این نتیجه رسیده اند که رضا در نهایت یک “مرد” است و همین کلمه گویای خیلی چیزهاست.اما آن دخترک شومیز پوش ِ پارتی که با مرد ِ‌متاهل ِ ادامه مطلب

بعد از یک هفته جنگیدن و چنگیدن وتردید ِ این که “این دو تا بالاخره با هم کنار می آیند اصلا؟” ، بهترین و اولین چیز ِ یک اول ِ صبح مثل امروز ، این بود: حالا دل ام می خواهد کنارشان دراز بکشم و اندازه ی یک هفته دوباره بخوابم. آرامش شاخ و دم ندارد .باور کنید.همین ، همین، همین تماشای خواب ِ ساده ی دو نفره ی گربه ای گاهی همه ی طوفان شب قبل و همه ی آن هیاهوهای سفر رفتن و نرفتن و برنامه های به باد رفته و نرفته ات ادامه مطلب

دوازده از ویونا می زنیم بیرون.”می اندازن مان” بیرون ، جمله ی بهتری ست. آخرین بارها شاخ و دم ندارد که. مثلا همین دیشب .که آخرین بار ِ”سعید” بود.فقط به خاطر ِ یک بلیت ِ لعنتی ِ یک طرفه به شانگهای که tojour quatre مان را کرد trois. توی پا به پا کردن برای خداحافظی بودیم که دل اش پینگ پونگ خواست.آن هم با آقای نویسنده. من و ندا و آبی و محمد رضا کی باشیم که به سعید ِ آخرین بارمان بگوییم نه. نیمکت نشین نشستیم به تماشا. سرویس از راست… راست تق چپ ادامه مطلب

وایب ِ منفی ِ طرف که دارد می کشدت ، یک ثانیه چشم های ات را توی دل ات ببند ، خودش و کلمه های اش و همه ی قد و هیکل و دک و پز و وایب و کوفت و زهر مارش را پرت کن بالا و “combo blitz” شقه شان کن و بعد چشم های ات را باز کن و آرامش ات را به تماشا بنشین!

گذاشت اش که توی بغل ام و گفت “مبارک و خوش قدم باشد انشالله” و سرش را که بالا کرد و زل زد به من و شروع کرد ریز ریز میو میو کردن و از من بالا رفتن ، یک چیزی زود تر از او از من “نا-ریز ریز” و یک هو بالا رفت و رسید به گلوی ام که “اصلا کار درستی کردم؟”.همه ی راه را لای روسری ام خوابید و من دریغ از لام و کام با خودم حتی. مچاله لای منگوله های روسری ام بود و من مچاله تر و بغض تر.که ادامه مطلب

همکاری که مسوول امور پناهندگان افغانی ست امروز نیامده.درخواست کردکه تلفن های اش را وصل کنند به اتاق من و بی زحمت مشخصات اولیه ی افراد تلفن کننده را یادداشت کنم تا فردا باهاشان تماس بگیرد. فکر کردم که کار خسته کننده ای خواهد بود اما امروز توی دنیای شان بودن را از همه ی روزهای این چند ماه بیشتر دوست داشتم.این که وضعیت ِ تاهل یکی شان”زن مُرده” بود و من به این کلمه نخندیدم!( حداقل تلاشم را کردم که نخندم)! و بعد که قطع کرد عاشق ِ این کلمه شدم.این که آن یکی ادامه مطلب