بن بست
بوی باران بیدارم کرد. خواب می دیدم که یک روزی از در آمده ای و انگشت های ظریف یک دختربچه ی زیبا توی دست ات است و من چشم از او و تو بر نمی دارم و بی این که بخواهم زیر لب هی تکرار می کنم که تمامی مان به شروع ِ این زیبایی ِ ظریف می ارزید و بعد جلوی پای اش زانو زدم و گفتم :” سلام مایسا” و بغضم شکست و صورتم خیس شد و بوی باران آمد یک دفعه و بیدار شدم. بوی اش مرگم می دهد امشب.مطمئنم.