مُرگ!
می پرسد”می خواهید بازش کنم؟”. من شانه می اندازم بالا اما توی دلم با همه ی وجودم فریاد می زنم :”نه..نه..نه”. مگ نگاهی به من می اندازد و با یک لبخند مردد می گوید:” باران؟…این چیزی ست که انتخاب کردی و دیر یا زود باید روبرو شوی. پس بازش می کنیم” و بعد به پ اشاره می کند که مشکلی نیست. مدت ها بود که خودم را آماده کرده بودم برای این صحنه. خیلی از شب ها به این فکر می کردم که دیدن چنین چیزهایی جزیی از کارم است و من خواسته و ناخواسته ادامه مطلب