پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و روزنامه می خواند.پایین پای اش یک گربه به سفیدی ِ برف چرت می زد.از کنارشان رد شدم.گربه با چشمانی نیمه باز نگاه ِ تنبلی به من انداخت ..نگاه اش وادارم کرد بایستم.آرام به طرف اش رفتم …حرکت نکرد.خواستم دولا شوم و نازش کنم..اما ترسیدم که مبادا فرار کند.پس فقط پای ام را به طرف اش بردم و با کف کتانی ام شروع به ناز کردن اش کردم.گربه هم طوری خودش را کش و قوس میداد که معلوم بود بدش نیامده.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه پیرمرد روزنامه ادامه مطلب

در باز است.اما در می زنم. _”بفرمایید” سلام می کنم و طبق عادتی که دراین مواقع دارم…آرام آرام وارد اتاق می شوم تا بتوانم خوب آقای دکتر رابرانداز کنم! نا سلامتی می خواهم چشمان ام را دست اش بدهم خب! سال هاست که از میان سالی اش می گذرد.تار موهای نازک و نه چندان پر پشت اش را به یک طرف شانه کرده . موهای شانه شده اش با چین های پیشانی اش کاملا موازی اند.درست مثل ده ها خط پرپیچ و خم..اما موازی.بعد از آن اولین چیزی که توجه ام را جلب می کند ادامه مطلب

هر سال دو هفته قبل از تولدم زنگ می زدی که ” باران من حوصله ندارم تا دو هفته دیگه صبر کنم..برات کادو کتاب ِ فلان رو خریدم.زود بیا بگیر…حوصله ندارم”….من غش می کردم از خنده و تو هم یک ریز فحش می دادی.. فردا ، بیست و پنج فروردین ، یک سال می شود که نیستی. دلم می خواست فردا برای ات بنویسم..اما خب… درست مثل تو.. نمی توانستم صبر کنم. و تو ، در تمام این یک سال فقط دو بار به خواب ام آمدی.آن هم نه خود خودت….فقط یک وجودی که در ادامه مطلب

هوا به اندازه ای که به نوشتن وادارم کند ، ابر دارد.و محیط شرکت آن قدر سرد هست که ترجیح بدهم هر دو تا گوشی لپ تاپ رو از زیر مقنعه بذارم توی گوشم تا چیزی نشنوم. احساس ِ پوچی و افسردگی شدید از نوع ِ سوختگی ِ درجه چهار دارم. دیشب ،قبل از خواب ، کاملا احساس کردم که دیروز رو مچاله کردم و انداختم توی سطل ِ کنار ِ تخت ام و…تمام. “وطن درد” دارم. از خواستن و نتونستن خسته ام. از نتونستن ِ پرداخت “هشت دلار” برای دوره ای که سگ اش ادامه مطلب

… une nouvelle année triste et froide

دلم برای اولین شب عیدی که با هم داشتیم تنگ شده… پر از خنده…پر از شوخی…پر از امید…پر از عشق… اما حالا..توی آخرین شب سال هشتاد و هشت…که همیشه فکر می کردم باید بنشینیم و به سالی که گذشت فکر کنیم و از خاطره ها حرف بزنیم و به آجیل شب عید ناخنک بزنیم…و سبزی پلو ماهی بخوریم…تو بی حوصله و کم طاقتی.از صبح مدام بهانه می گیری.به جرز دیوار هم خرده می گیری…لجبازی می کنی…سخت می گیری…می شکنی…می ریزی..نگاه نمی کنی…گوش نمی دهی…سیگار می کشی…قهر می کنی…می روی…بد و بیراه می گویی…آن هم سره ادامه مطلب

آرتی عزیزم برای تو می نویسم.برای تو که شاید ندانی امروز چه روزیست…برای تو که آن قدر کوچکی که هنوز معنای غم را با قلب ِ کوچک ات درک نکرده ای.و چه خوب…و چه خوب که سال ها باید بیایند و بروند و تو باید بزرگ شوی …تا درک کنی که امروز چه شد و چه نشد و چه آمد و چه نیامد.حتما تا آن روز …زمان روی همه چیز سایه انداخته و برای ات درک ِ “نبودن” راحت تر می شود. آرتی ِ عزیزم… تو من را نمیشناسی.اما من تو و خانواده ی سه ادامه مطلب

چه قدر دلتنگ این جا بودم ریمیا. آخرین باری که این جا نوشتم…حرف از پاییز بود ..و حالا ..بعد از این همه وقت..حرف از بهار. این اولین بار است که دوست دارم این خانه ، دیوار داشت تا به دیوارهایش دست می کشیدم تا دلتنگی ام را از زیر انگشتانم حس می کردی… شش ماه از کار ِ مُردابی ام می گذرد و من هنوز به آن عادت نکرده ام.و تازه فهمیده ام که مشکل ِ من این است که به هیچ چیز عادت نمی کنم.حتی هوا! .تنها دلخوشی ام پرداختن قسط های ماهانه است ادامه مطلب

/*به محض این که حس می کنم دیگر نیازی به من توی جلسه نیست ، بی فایده است.هیچ خبری از تو نیست.آدرس سایت ات را تایپ می ناامیدانه رو می کنم به نرگس و می پرسم: ” من نبودم صدای مهشید مرا به خودش می آورد که می پاییز ، همیشه یک “باران” جدید برایم این روزها خانه ای برایمان نیست.. اما خوب ، تو هستی… عجیب این روزها دلم هوای قدم زدن توی ونک و ولیعصر را کرده است.از آن …دلهره دارم… جایی برای خالی شدن و کسی برای حرف زدن نیست. باید تحمل ادامه مطلب

و من در واقع الان دختری هستم که همه جا خانه ی من است و خانه ای برایم نیست.مثل ِ باد… و باد از چی متنفره؟…از دختری که نه حاضره شیشه ی ماشین رو ببره بالا ..و نه حاضره دستشو از روی لچک اش برداره که مبادا باد موهاشو به هم بریزه.!!..و دور و بر من این روزها پره از این دخترای لچک به سر که هم می خوان شیشه ی ماشین پایین باشه و هم نمی خوان باد موهاشونو خراب کنه.!…دخترای بلا تکلیفی که روسری های پیرگاردین شون رو سفت چسبیدن که مبادا باد ادامه مطلب