جولیا
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و روزنامه می خواند.پایین پای اش یک گربه به سفیدی ِ برف چرت می زد.از کنارشان رد شدم.گربه با چشمانی نیمه باز نگاه ِ تنبلی به من انداخت ..نگاه اش وادارم کرد بایستم.آرام به طرف اش رفتم …حرکت نکرد.خواستم دولا شوم و نازش کنم..اما ترسیدم که مبادا فرار کند.پس فقط پای ام را به طرف اش بردم و با کف کتانی ام شروع به ناز کردن اش کردم.گربه هم طوری خودش را کش و قوس میداد که معلوم بود بدش نیامده.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه پیرمرد روزنامه ادامه مطلب