امروز یکی از سنگین ترین..غمیگن ترین…کش دار ترین…شلوغ ترین…پر استرس ترین …تیره ترین..پر درد ترین… روزهای زنده گی من است. امروز روز تولد من است. کاش زود تر تمام شود و من برگردم به روزهای معمولی که تولد من نیست.روزهایی که هیچ چیز نیست. ___________________ پ.ن.ها: پ.ن.۱.از فکر این که بیست و هشت سال پیش وقتی به دنیا امدم پدر و مادرم چه حسی داشتند و حالا بعد از گذشتن بیست و هشت سال و همه ی اتفاقاتی که افتاده…نسبت به من چه حس و حالی دارند…احساس خفه گی بهم دست می ده.احساس مردن.عذاااب.از صبح ادامه مطلب

ظاهر قضیه: اقای الف.. سه سال سابقه کار تدریس برای سفارت بهم داد .. لایه ی زیرین قضیه: یه کلاس ساعت هفت تا هشت و نیم شب هم بهم رسما چپانده شده. لایه ی زیر تر ِ قضیه: قراره از اول مهر…شش صبح تا پنج بعد از ظهر..توی شرکت جون بکنم…و هفت تا هشت و نیم..هم توی کیش جون بدم! باطن قضیه: دل تو دلم نیست مهر شه و کلاسا شروع شه و با داد بپرم وسط کلاس و وقتی بچه ها ترسیدن و بهت زده شدن….بگم ” حالا اگه گفتین ترسیدن و بهت زده ادامه مطلب

در را برای اش باز می کنم.نمیتوانم منتظر بمانم تا از پله ها بالا بیاید.بیرون می روم و وسط صدای پاهایشان را می شنوم… درست مثل آن وقت ها که وقتی قرار میشد سه تایی جمع شویم از صبح حرف های دو تایی خودمان را _” اگه بود الان چی می گفت؟” با هم انگشت های اشاره مان رو می گذاریم روی دماغ مان و می “او ” هم می خندد..حواس اش کاملا به ماست.گیلاس _”باران؟… به افتخار ِ ..؟؟؟…به افتخار ِ؟؟…به خودم هم از حرفم می خندم.می گویم: ” بسه بهار…بسه… بهار که از ادامه مطلب

/*.امروز صبح نگاهم به پنجره افتاد که اقای ح دوباره نگاه اش کردم و گفتم: گفتم:” اره…این تابستون این جا بود که تازه فهمیدم دارم پ.ن.۱: این روزا کمرنگ ام!

فکر کنم شرطی شده ام.از تاکسی که پیاده می شوم ، اگر اهنگی که گوش می کنم به بیانسه برسد نا خود اگاه سرم را کج می کنم طرف نانوایی.ایستادن توی صف و حرکات جوانک نانوا و جلو عقب رفتن اش موقع پهن کردن خمیر و همخوانی این حرکات با موزیک را دوست دارم. طبق معمول کمی با نیش باز… جوانک لاغر را با موزیکی که توی گوشم است تماشا می کنم.بعضی شب ها عجیب این حرکات با موزیک هماهنگ می شود و لذتی می برم که نه بگو و نه بپرس. .جلوی صف ایستاده ادامه مطلب

/*از این که صبح از خواب بیدار شی و ببینی کسی کنارت خودتو بالا میاری و … دیگه تنها نیستی پ.ن.۱.تا به حال به “طلاق” این قدر نزدیک فکر نکرده بودم. پ.ن.۲.وقتی حالت بده و حتی یه دوست نداری که بهش زنگ بزنی یا بری پیش اش و باهاش حرف بزنی…دیگه چه فرقی می کنه که حالت خوبه یا بد؟ پ.ن.۳.این روزا رنگ ِ شبم. پ.ن.۴…کاش انگیزه و انرژی خریدنی بود.

مهم نیست که اسپانیا برنده شد… مهم اینه که اختاپوس راست گفت!

/*نرگس …ببین چی پیدا کردم .برای تو نوشته بودم.اون روزی که با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم توی سلف.یادته اون سایه سبز فسفری رو می زدی؟ .هیچ وقت برات خوندم؟… می گم…این یک سال که نبودی رو فراموش می کنیم نرگس.برگرد دوباره باش.اخه تنهام. پر از حرف… راستی اون سایه ات چی شد؟ *** ۲۸ اوریل ۲۰۰۴ با تمام ِ یاس های فلسفی و نیچه وارش،پشت ِ چشمش بعضی روزها سبز می شود!.آن گاهی ، همه چیز به قول ِ آن دخترک ِ مدیری ، کاملا پروانه ای می شود! پروانه آن ساخته ی ادامه مطلب

در زنده گی وقت هایی هست …که هوا ی شرکت مثل ظهرهای عربستان است ، و هیچ کس هم انلاین نیست ، و فیلتر شکن هم کار نمی کند که چیزی بخوانی ، و مدیری هم در کار نیست و درس خواندن ات هم نمی اید و سرت مثل گوجه ی لهیده درد می کند و همه چیز کلافه کننده است … و درست در همین وقت ها توی زنده گی است که باید سمور باشی .( یا صبور..حالا هر چی!) __________________________________________ قصه های من و شاگردام در طی دو روز گذشته! یک).بری سالن اپیلاسیون ادامه مطلب