هیچ میدونی این روزا کم کتاب می خونم؟ دوس داشتم عضو یکی از ازین بوک کلابای امریکایی می شدم و روز اخر وقتی یادم می افتاد که کتاب رو هنوز شروع هم نکردم چند دلار میدادم و ورژن صوتی اونو می خریدم و گوش می دادم و میرفتم کلاب و درموردش کلی نظر میدادم و موقع برگشتن هم به این فکر می کردم..که…این روزا چه قدر کتاب گوش می دم. مممممممممممممم….

دو روز تعطیل…دوسش داریم منتظر سومی شیم

وقتی که هیچ کس حوصله نداره با ریمیا بره تجریش و قدم بزنه و خرید کنه… ریمیا با جعبه ی نقاشی و مچ اش که درد می کنه… و کوله ی لب تاب و شونه هاش که سنگینه… و روسری نارنجی و کاپشن جین اش ( که چند سال پیش با کسی که حوصله اش رو داشت خریده بود)… نمی ره تجریش.فقط رد می شه. خرید نمی کنه.فقط ویترین ها رو نگاه می کنه. ــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن.۱.نیازمندی ها: به یک نفر برای همراهی یک نفر دیگر برای امور خرید و قدم زدن نیازمندیم!

دیروز از نبودن اش…آن قدر بغض داشتم که حتی نمی توانستم به چشم های کسی نگاه کنم… امروز کف کاپوچ ام را میخورم و بدون بغض به دیروز فکر می کنم …

روز اول ترم ، قبل از این که کلاس شروع شود ، سوپروایزر صدایم کرد و برایم توضیح داد که در کلاس ا م یک عدر “تینیجر” موجود است!..و این که حواسم باید باشد و چاره ای نداشتند و مجبور شدند او را در کلاس بزرگسالان بگذارند و این حرف ها… من هم که اصولا همه در چشمم یک جور و یک قد و یک اندازه هستند ، ایشان را خاطر نشان کردم که هیچ اتفاقی نمی افتد و نگران نباشد و از آن حرف ها. دیروز به محض این که وارد کلاس شدم ، ادامه مطلب

داره جوم عه ها یادم می ره! اصلا چه طور مینوشتن ؟ ..چومعه؟..جم عین؟…چمجه؟ الان دوست دارم گریه کنم که هفته از فردا شروع میشه. پایانه ی ابری هم که از کشور رفت.؛(پایانه یا سامانه؟؟)… این بنفشه افریقایی هم که هی برگ می ده …اما دریغ از یه گل!… اب زرشک و البالو هم که نداریم! حوصله ورزش هم که ندارم.اینا علائم بالارفتن سنه ها ریمیا این موهام هم که عمرا شونه نمی شه! نمیتونم هم بخوابم ! آخه…

نمی فهمم از ماشین چه طور پیاده می شوم.نمیدانم به سردردهای تو فکر کنم …به مدارک نیمه تماممان…به خروار خروار کاری که با رفتن «ن» روی سرم می ریزد …به خانه…به خودمان…به خودم…کارم… از کنار اتوبان می پرم توی چمن . همان طور که راه می روم کفش هایم را که رنگ سبزشان با رنگ چمن ها یکی شده نگاه می کنم.حواسم به بوی چمن و بوی ابر است که می بینم آن طرف تر دو تا پسرک نشسته اند روی چمن ها و نان بربری با پنیر می خورندآن هم توی این هوای ابری ادامه مطلب

روز ، اگر قرار باشد خوب باشد از همان ساعت های اول خوبی اش را توی بوق و کرنا می کند. دیر نمی رسی تا چشم کار می کند ابر است و ابر. همکاران محترم همه ماموریت هستند. send and recieve……14 mails فقط ۱۴ تا که دو تاش مربوط به توست! سکوت و کاپوچینو ______________________________________________________ همان طور که چشم هایم چسبیده به مانیتور…اسپیکر تلفن را می زنم و شماره می گیرم…منتظر صدای بوق هستم اما به جای آن یک دفعه همه ی اتاق پر می شود از _” دوپس دوپس دودودوپ دودوپ……سکوت قلبتو بشکن و ادامه مطلب

من به این نتیجه رسیدم که اگر از همون اول…به جای این که روز رو به بیست و چهارساعت تقسیم کنند …به سی ساعت تقسیم می کردن…هیچ ضرری برای هستی نداشت. ادما بیش از هشت ساعت نمی تونن کار کنن.پس ساعات کاری تغییری نمی کرد.اما …سه ساعت به خوابیدنمون (خوابیدن ام!)اضافه می شد..سه ساعت هم به شبا که می رسیم (می رسم!)خونه.اونوقت نه کمبود خواب داشتیم(داشتم!).نه وقتی می رسیدیم خونه…وقت کم می اوردیم!(می اوردم!). این همه سال…یکی نبوده اینو مطرح کنه آیا واقعا؟

بدون شرح! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام باران خانم دوباره هفتم مهر ماه امده است، من همیشه می مانم میدانی باران خانم درست است که امروز ، روز ورود شما به بیست و هشت سالگی است ، اما بگذار بگویم که من اما حالا زندگی رسم امروز روز ذهن به هم ریخته و تقریبا متلاشی من سخت کلمات را راستی میبینی زمان را میبینی که چطور ما را میپیچاند ؟ چشم بستن باران خانم جهارمین تولد شماست که کنار هم هستیم. روزگار بازی برای شما تولدت مبارک باران جان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تو..تو..ی..لعنتی که دوسِت دارم!