گفتم:” برویم نادر و سیمین را ببینیم…شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند.” نخندیدی.محکم گفتی :” نه!…این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!” و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی دیدن ِ یک فیلم بود…شد اندازه ی یک شهر…

مکان: سوپر مارکت وزرا زمان: هفت صبح!. توصیف ِ خودم: وقتی من هفت صبح آن جا بودم ، یعنی حد اقل ساعت شش از خانه زدم بیرون دیگر!..وقتی ساعت شش از خانه زده باشم بیرون ، یعنی حداقل ساعت پنج و نیم از خواب ِ ناز بیدار شدم خب!.وقتی در عرض نیم ساعت از خانه خارج شده باشم ، یعنی نه موهای نازنین ام رنگ ِ شانه دیده اند ، نه ارایش کرده ام ، نه صبحانه خورده ام و ..نه نگاهی توی ایینه به خودم انداخته ام .وقتی این اتفاق ها نیفتاده ، خب ادامه مطلب

کله ی ظهر بود و ما دو تا بودیم و رفتیم توی سینما و فقط ما دو نفر بودیم و نشستیم و پاهایمان را روی صندلی ِ جلویی گذاشتیم و چیپس خوردیم و فیلم را با همه ی مزخرفی اش نقد کردیم و تو فیلم را دوست داشتی و بعد از آن هم بار ها گفتی که آن فیلم را دوست داشتی و من مدام می گفتم ژیان ماشین نمی شود و فیلم ایرانی ، فیلم! *** من و تو ۱ ، دارد همان فیلم را نشان می دهد و من در خانه ام و ادامه مطلب

می سوزم از دلهره ای داغ پ.ن.۱.انگیزه مو بهم برگردونید. پ.ن.۲.اعتماد به نفس ام رو بهم برگردونید. پ.ن.۳.انرژی مو بهم برگردونید. پ.ن.۴.عشق رو بهم برگردونید. پ.ن.۵.چیز دیگه ای هم از من دستتون هست؟؟!!

هیچ نمی دونم اگر اما… اما هر چی تلاش می اما همه ی این حرف ها و قصه ها که تمام شود و من راهی برای من دل ام برای خودمان تنگ ترجمه از “زنی که دل اش برای خودش تنگ می شود” _

اولین سالی ست که اردیبهشت واقعا در چشم های ام ” بهشت” است.یا من تا امسال مشکل بینایی و بویایی و لامسه داشتم و اردیبهشت یک فصل بود مثل همه ی فصل ها…یا امسال با همه ی سال ها فرق دارد.این شرکت ِ کذایی ، هیچ چیز که برای ام نداشت ، این یک پنجره ی کنار ِ میز را خوب داشت تا از درختان ِ حیاط و گیاهان ِ چسبکی ِ روی دیوار روبرویی و برگ مو های پیچ در پیچ که می خواهند دستشان را به پنجره ی من برسانند..، بفهمم که “فصل ادامه مطلب

اولین بچه ی عقب افتاده ای که دیدم ، دختر ِ فرزانه خانم بود. فرزانه خانم دوست ِ صمیمی و همکلاسی ِ دوران مدرسه ی خاله ام بود و هر کس که خاله ام را میشناخت حتما فرزانه خانم را هم می شناخت.دخترک قد بلندی داشت و نمیتوانست راه برود و فرزانه خانم و شوهرش به نوبت دخترک را بغل می کردند.اخرین باری که دیدم شان ، دخترک هجده ساله بود ، فرزانه خانم دیسک کمر گرفته بود و موهای شوهرش هم سفید شده بود.چند بار به خاله گفتم : “چرا نمیذارن اش اسایشگاه؟” و ادامه مطلب

این اضطراب لعنتی که از صبح دستاشو گذاشته روی گلوش و ول کن ِ معامله نیست! این بغض ِ مسخره ، که به دستای اون اضطراب لعنتی حسادت می کنه و مدام برای این که جای دست ها بشینه ، …تقلا می کنه. این قلبی که فکر می کنه از اون دست ها و اون بغض جا مونده و میخواد خودشو از قفسه ی سینه اش برسونه اون بالا توی گلوش و واسه همین مثه سگ ِ بسته ، تپش پارس می کنه! این دندونا و انگشتایی که افتادن به جون ِ پوست ِ لب ادامه مطلب

کاش می شد گذاشت اش توی سبد و کلی بهش نمک زد…تا همه ی تلخی هاش قطره قطره بیان بیرون… ____________________________________________________ پ.ن.۱.بچه که بودم مادر بزرگم ، یه همسایه داشت که همیشه فکر می کردم اسمش “بادمجونه!”. چند وقت پیش از مادر بزرگم پرسیدم:” راستی بادمجون خانم چی شد؟” ..مادربزرگم اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد.!..تازه فهمیدم اسم خانومه “بادام خانم ” بوده که بعضی ها که خیلی دوسش داشتند صداش می کردند”بادام جون”!

عموی ام مُرد.خیلی هم مَرد ، مُرد.در خواب.بی هیچ سکته و بیماری ای.دکتر می گفت به این می گویند “مرگ ِ طبیعی” .و انگار کماکان مرگ غیر طبیعی ترین ، طبیعی ِ دنیاست. نمی گویم که غمگین نشدم.خیلی هم شدم.حتی بغض هم کردم..اما به اشک نرسیدم.تنها چیزی که گفتم این بود که ” زنده گیه دیگه…آدم ها می میرند!”.عموی ام را سال ها بود که ندیده بودم.از همان وقتی که آن همه پدرم را آزار داد و مجبورش کرد تا از خانه ی پدری اش بلند شود ، و بعد هم مادر بزرگ و عمه ادامه مطلب