دلم می خواهد پرتاب شوم.از کجا به کجا؟ از “مهمه ” ها به “مهم نیست” ها؟ یا از “مهم نیست ” ها به “مهمه” ها؟.دلم می خواهد پرتاب شوم..از یک جای بلند…کوهی ، صخره ای ، آسمانخراشی .و بعد یک قدم مانده به زمین تو باشی .تا هم پرت شده باشم و هم نیفتاده باشم.. بعد لب پایینی اش زیر ِ فشار دندان های اش گز گز می کند تا نلرزد…

سفارت ویزا نداد نقطه شرکت قاراشمیش شده نقطه فردا برمیگردم تهران نقطه سیاست های داخلی و خارجی باز دوباره به ما که رسید به جای hope…….. هوپ گفت و از ما رد شد نقطه زنده گی دوباره برگشت به قبل از روزهایی که خالی بودم از امید نقطه محکومیم نقطه یک نقطه یک نقطه یک نقطه

به موضوع ِ خیلی خاص یا مشکل بزرگی فکر نمی کردم.اما خوابم نبرد.از روی تخت دست های ام را گذاشتم روی زمین و خزیدم پایین و آمدم کنار ِ لب تاب و چمدان ِ هنوز بازم. حالا که خوب فکر می کنم می بینم ، فکر هزار تا چیز ِ ریز و درشت ِ غیر مهم توی سرم است که با این که کوچک و از پاافتاده اند ، اما نمی گذارند بخوابم.وقتی می گویم کوچک و پیش پا افتاده ، منظورم در عین حال مضحک و مسخره و البته خنده دار هم هست. اما ادامه مطلب

می گه: موهات از پشت روسریت زده بیرون! می گم : شما رو دیدم هول شدم روسریمو این قد کشیدم جلو از پشت موهام زد بیرون. می گه :این چیه توی گوشت؟ موزیک غیر مجازه؟ تو دلم می گم: پ نه پ…مداحی گوش می دم با این موهای از پشت زده بیرونم.! من تمام مدت قلبم مثل قلب خری می زند که دارد از کنار پرتگاه رد می شود و یک دفعه یک دست و یک پایش می لغزد و کج می شود به سمت دره .آن طور می زند که فکر می کنم الان ادامه مطلب

“آقای اشمیت کیه ” را نبینید! . “آقای اشمیت کیه “را نبینید چون از اول اش آن قدر تلخ نبینید چون بازی ‌سیامک صفری به اوج که می رسد هوش از سرتان می برد و بعد که این نمایش را هرگز این نمایش را نبینید نمایش ِ “اقای اگر نمی خواهید معلقی “آقای اشمیت “اقای اشمیت

یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در تراس و حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می ادامه مطلب

مهمونی تموم شد.به همین زودی .ساعت یک و سی و شش دقیقه است و هیچی باقی نمونده جز فکر کردن به تویی که منو توی مهمونی تنها گذاشتی و رفتی و شایان ِ ورودی ِ هفتاد و هشت با اون موهای کنفی و شلوار ادیداس و شیش تا لیوان اسمیرنفی که خورده بود امشب برای من ِ تنها ، از تو رفیق تر بود!

بغض ِ این روزای سنگین منو می کشه

نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند ، “زمان” که فاصله می اندازد بین بودن های شان آن قدر حرف تلنبار می شود روی دلش که وقتی می بیندش می گوید ” هیچ خبری نیست .” و بعد دلش می خواهد مثل دو رهگذر شوند…رهگذر نیستند اما گاهی بدجوری رنگ اش را می گیرند.دو رهگذر ِ قدیمی که یک صبح زود ، اتفاقی می نشینند روی یک نیمکت و از بس حرف دارند یک نفس عمیق می کشند و یکی شان می گوید:” امروز هوا کمی خنک تر شده” و آن یکی می گوید:” ادامه مطلب