کسی آن دور دورها…دیروز ….در گاراژ خانه اش خیالپردازی میکرد و من این دور دورها…امروز ….با نوک انگشتم ، همه ی دنیا را زیر و رو… مرگ چه خنده دار واژه ای است برای این مرد… پ.ن.۱.یه سری آدم توی این دنیا هستن که میان و آدمیت می کنن برای همه ی مردم.نمی گن کشور خودمون.نمی گن سفید پوستا یا سیاه پوستا.نمی گن دین خودمون.نمی گن دولت خودمون…بعله .یه سری آدم این چنین آدمایی هستن…بقیه مون هم ز ِر و حرف مفتیم! پ.ن.۲.همه ی ایران زیر و رو و کفن می شد این قدر ناراحت ادامه مطلب

“روزهای”زمین را کم می بینم..روزهای خانه منظورم است. …مگر جمعه ها.که آن هم آنقدر کار تلنبار شده هست که به دیدن ِ روز نمی رسم.شب های اش برایم آشنا تر است. گاهی دلم روشنایی ِ صبح های خانه را می خواهد.دیروز که نرفتم سر ِ کار فهمیدم که چه قدر روزهای آپارتمانمان ساکت است..که چه قدر آن افتابی که گوشه ی اتاق پذیرایی می افتد می تواند توی یک روز سرد که باد می آید ، آدم را گرم کند…که همان تکه پاتوق ِ ترنج توی آن ساعت ِ روز است…که طوری لم می دهد ادامه مطلب

چیزی جا گذاشته ام.که نمی دانم کِی …نمی دانم کجا.دخترکی هایم را انگار.دارد رد می شود و سوت می زند که بازوی اش را می گیرم و می کشم ام کنار دیوار و می گویم:”شما ندیدین اش آقا؟” .آه کشدار و بی صدای اش… مثل عرق سگی می سوزاند و می رود تا ته ام.و تار می شوم با یک آخ کوتاه و عمیق .و مطمئنم که همه ی ما با یک آخ کوتاه و عمیق می میریم.بی پیدا کردن ِ آن جا گذاشته ها.حتی یکی حتی.

ساعت هشت می شود و زنگ می خورد و سریع از بچه ها خدا حافظی می کنم و می زنم بیرون.هردوتا بند ِ کوله ام را می اندازم و همان طور که از خیابان رد می شوم با آهنگ توی گوشم هم زمزمه می کنم… دوس دارم حس کنی تو ترانه هامی..تنها نیستی تو مثه نفس باهامی به وسط های خیابان رسیده ام که یک دفعه سر بلند می کنم و می بینم که چراغ عابر سبز بوده و من مثل یک سبزی خوار ، دارم وسط ماشین ها می چرم!.تازه آن موقع است که ادامه مطلب

مثل هرروز همین ساعت ، پرده را کشیده ام ، در را بسته ام و نشسته ام رو به پنجره ی کیپ شده ی اتاق کنفرانس و ساندویچ ام را بی هیچ فکری گاز می زنم.و روی صندلی ِ چرخ دار تاب می خورم.و باز درست مثل همیشه ی این وقت ها سر و کله ی امیر پیدا می شود ، در را باز می کند و می آید تو. _ ” باز توی تاریکی ناهار می خوری که.ای بابا” آخرین تکه ی ساندویچ ام را هم می گذارم توی دهان ام و همان طور ادامه مطلب

می رسیم به هتل.خانم میم می رود کنار دریا.از خدای ام است که کمی توی اتاق تنها باشم..کلید که می اندازم و وارد می شوم ، یاد مادرم می افتم که آن روزهای اولی که ازشان جدا شده بودم می گفت:” همه اش منتظرم که صدای کلیدت بیاد و بیای تو…”.دل ام برای اش تنگ می شود.همان طور که در را می بندم شماره اش را می گیرم…سلام و احوالپرسی و کی رفتی و کی بر می گردی و از همین حرف های مادرانه و دخترانه .چمدانی که صبح به امید رفتن بسته بودم را ادامه مطلب

پ.ن.۱۱.از دار و ندار ِ دنیا همین چند روز تعطیلی را داشتم قبل از شروع ِ ترم مهر که از اول شهریور برای اش نقشه کشیده بودم و حالا دارند دقیقه به دقیقه اش را توی عسلویه به” اف ” می دهند! پ.ن.۲۳۴.برای روز تولدم هیچ خوشحال نیستم.منتظرش هم نیستم.حتی خوب که فکر می کنم می بینم یک اضطراب ِ بی مورد اما پر قدرت هم دارم.یک جوری که دوست دارم از روزش بپرم و بعدش بیست و هشت ساله شده باشم. پ.ن.۱۸۹. صبح با چمدان بسته و آماده ی رفتن آمدم ، اما خانوم ادامه مطلب

زنده گییییییی یعنی : با دختر عمه ها و پسر عمه ها ، شب ِ پنج شنبه بری عروسی ِ مُتی و عادل و تا صبح از سر و کول هم برید بالا و برقصید و بعد مست بیاین خونه و هفت ِ کثافت بازی کنید و بعدشم دسته جمعی تازه بشینید رکورد ِ angry bird بزنید و بعد هر کس یه گوشه ای خوابش ببره و بعد به حالت hangover بیدار شین و ببینید اون پسر عمه با مرامه ، پا شده رفته نون و خامه خریده و بعد همه همون طوری دراز کش ادامه مطلب

آدمیزاد موجود عجیبی ست… صبح که می آمدم سر ِ کار با خودم فکر می کردم که اگر امروز بگوید :” نه و نمی شود و…” احتمالا همان موقع هر چه از دهن و دلم بیرون می آید را نثارش می کنم و دیشب ام را خواهم گفت … حالا چهارزانو نشسته ام روی صندلی ِ شرکت و در اتاق را بسته ام و مقنعه ام افتاده است روی شانه ام و هی صندلی را به چپ و راست تاب می دهم و می گوید “نه و نمی شود و …” و از سرمای سطل ادامه مطلب

دوست ِ فرنگی ام : امروز روز” مثل یک دزد دریایی حرف بزن” ِ*! من :توی دیار ِ ما ، هرروز همین روزه! _________________________________________________ International Talk Like a Pirate Day (ITLAPD) 19 sep