سرِما
همه ی سرمای عالم انگار جمع شده است توی استخوان های ام.مطمئن ام چیزی هم از قلم نیفتاده.حتی سرمای ِ یخچال های ِ خانه های آدم های عالم. دیگر سر”ما” یی وجود ندارد…هر چه هست شده سر”من”…و فقط در من.. شک ندارم الان گرمی .حتی شاید داغ باشی…بعد حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نمی کنی …برای جمع کردن ِ این همه سرما درون ِ خودم… پ.ن.۱.باران این روزها می آید و می رود… پ.ن.۲. سرما دست از سر ِ ما بر نمی دارد چرا؟