شهرِ با کتاب …شهر ِبی تو
من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم…بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم…اگر نبودیم …اگر دیگر نیستی…چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز ادامه مطلب