من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم…بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم…اگر نبودیم …اگر دیگر نیستی…چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز ادامه مطلب

من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست…مجموعه ی عوامل طبیعی ست…نمیدانم.اماخوب میدانم…همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ بهار نباید یک ماه قبل از به دنیا آمدن ِ بچه ی بهار …تنهای اش بگذارد.توی این زمستان ِ سرد ِ لعنتی !.. اگر نبود که نباید کاری ادامه مطلب

این نتیجه ی ارزشیابی ِ امسال ِ من است : “D” !!!! بله .”دی”..قطعا منظورشان دو نقطه دی نبوده است.”دی ِ” خالص.این یعنی کف ِ ارزشیابی.این یعنی من نه تنها موجود مفیدی نبوده ام که حتی موجود مضری در صنعت ِ صادرات پتروشیمی ِ ایران در عرصه ی بین الملل بوده ام.که این هم البته خودش کار ِ بزرگی ست.یک نامه هم ضمیمه اش شده که هر چه آن را زیر و رو می کنم نشانه ای از “بد کاره گی” در آن نمی بینم.بله.من در ارزشیابی به درجه ی “دی” رسیده ام ، نه ادامه مطلب

خوب که فکر می کنم ریمیا ، می بینم من یک نماد ِ تمام و کامل از یک دختر بیست و هشت ساله ی “درگیر” هستم که با خانواده ام درگیرم…با همسرم درگیرم…با کار و محل کار و مدیر و همکارها درگیرم…توی خیابان و توی تاکسی درگیرم…با آدم های دور و برم درگیرم…با تایم های کلاس ورزش و حرکات ِ سنگین اش درگیرم…با شاگردهای وقت و نیمه وقت ام درگیرم…با موسسه ای که توی آن درس می دهم همیشه درگیرم…با غذا خوردن و نخوردن درگیرم…با نقاشی کردن و نکردن درگیرم…با هوای سرد و گرم درگیرم…با ادامه مطلب

به درک!

دخترک می خواهد شنا کند.هنوز یک قدم بر نداشته که زیر ِ پای اش خالی می شود و فرو می رود توی آب.شنا کردن یادش می رود.دست و پا می زند اما فایده ای ندارد.می رسد به آن نقطه ای که درون ِ خودش می پذیرد که دارد غرق می شود.همان نقطه ی تسلیم.همان نقطه ی پذیرفتن.همان نقطه ی بعد از کلی دست و پا زدن و به نتیجه نرسیدن.همان نقطه ی خستگی ِ بعد از تقلاهای فرسوده کننده….همان نقطه ی تنهایی …و… باز می ایستد.از همه چیز..همه چیز.اما درست همان موقع است که یک ادامه مطلب

در ِ تاکسی را که باز می کنم ، انگار در ِ زندان را باز کرده ام.آن قدر با شتاب پیاده می شوم که نزدیک است با سر بروم توی جدول!.پانزده دقیقه توی تاکسی که همه ی این دوروز استراحتم را به باد داد. داستان همان داستان ِ مچاله و جمع و جور نشستن ِ زنان ِ این شهر و راحت و آسوده نشستن ِ مردان ِ این شهر است!…یک جا پیاده می شوی ، یک جا اعتراض می کنی ، یک جا فریاد می زنی …اما یک جاهایی هم هست که نمیتوانی.هی با خودت ادامه مطلب

امروز یکشنبه است و طبق معمول یکشنبه ها کلاس دارم و باید ساعت یک بروم. خانم “میم” هم امروز می خواهد همان ساعت برود و به قول خودش حتما باید برود و راه دیگری ندارد. آقای “ی” از عسلویه ،از فاصله ی صد ها کیلومتر ، توی “OVOO” کمربندش را نشان می دهد که حواستان باشد دخترها ، امروز “یک” نفر می ماند و “یک” نفر می رود !! سکوت ِ خیلی غریبی بین من و خانم “میم” حکمفرماست.تنها جمله ی مشابهی که رد و بدل شد این بود که” من نمیتونم بمونم!”…و تمام!.سرمان پایین ادامه مطلب

تبلیغ آدیداس – بزرگراه همت “با تمام وجود…برای دویدن آماده ایم!” نمی دانم چرا از صبح که این بیلبورد را دیدم ، مدام به آن روزها فکر می کنم.دویدن ها…با تمام ِ وجود و نرسیدن ها!… حالا نتیجه ی همه ی آن دویدن ها این شده که اوضاع آن قد ر “خر در اسفناک” شده که هر لحظه احساس می کنم باید یک ایمیل به دوستان انگلیسی ام بزنم و از آن ها طی ِ مراسمی معذرت خواهی کنم!!!

Download: Faraway, away, away, away,away, away همت – صبح ِ زود – چیزی زودتر از زود – حوالی ِ شش -خالی- چیزی خالی تر از خالی. غرق شده ام توی موزیک – پرت شده ام جایی دور- نزدیکی های شرکت -چراغ قرمز – ماتم برده به خیابان خالی ِ روبرو -موزیک را زیاد می کنم- آخرین پُک هاست. همان طور که زل زده ام به روبرو ، شیشه را می دهم پایین تا آرام دستم را ببرم بیرون برای به باد دادن ِ خاکستر ِ سیگار…به باد دادن ِ خاکستر ِ فکر هایی که از ادامه مطلب