بی ربطیات
رگ های دست پدرم بد جوری گرفته اند. دل ِ وامانده ی این روزهای من هم. رد شدن ِ آن داروهای کوفتی ِ شیمی درمانی آن هم هفت روز هفت روز ، بی وقفه از رگ های اش ، هر چه بوده و نبوده را ویران کرده… پرستار ایستاده بود و تک تک ِ رگ ها را چک می کرد و مدام می گفت:” نه..این هم خشک شده”… آن گوشه کنار تخت ا ش من هم از بیخ و بن خشک شده بودم انگار .دستم روی پیشانی اش و دست دیگرم توی جیب کاپشنم مشت ادامه مطلب