بابا درد میکشد سرم را برمیگردانم تا بغضم را نبیند نگاهم می افتد به گلدان های توی تراس که بابا تک تک شان را خودش قلمه زده بابا درد میکشد من و برادرک و مادرم هم گلدان ها هم…

دزدیده شد ه از وبلاگ آقای نویسنده(!): نزدیک سحر صدایم میزند . بیدارم اما غلت میزنم و تکان نمیخورم. همه تلویزیون های جهان که “آدمند” زوم کرده اند روی سالن کوداک تیا تر در شهر فرشته ها (los Angeles) .صدای تلویزیون بلند است ،هم اظطراب دارم، هم هیجان و هم اطمینان! و این آخری بیشتر از همه ناراحتم میکند،یعنی اطمینان! آخر چرا باید مطمئن باشم که اصغر فرهادی (کارگردان مودب و تا کنون متواضع ایران!) با ” جدایی اش ” ما را به اسکار میرساند؟ این چه اطمینان تلخی است؟ این چه قوت قلب ناچسبی ادامه مطلب

قرار می گذاریم برویم آن بالا بالاها.آن جا که شاید دل ِ تنهایی ِ وامانده و بیچاره مان تازه شود.بهانه مان هم میشود “امید” ، که ببریم و پز ِ شهرمان را بدهیم و بگوییم تهرانمان آن قدر ها هم خراب شده نیست و برج میلاد دارد!.خانم میم ، امیر ، من و امید.به قول ِ آقای “حامد” , نه هزار تومان می دهیم بابت استفاده از آسانسور و پله برقی و راه رفتن روی سنگفرش و رد شدن از کنار فواره های قد و نیم قد و تنفس در فضای “هنوز -بعد از هفت-سال-کامل ادامه مطلب

دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که”بمانم؟” _” نه عزیزم…برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه”. پوزخند می زنم که “همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟”.خیلی جدی می گوید:” بحث ادامه مطلب

پ.ن.۱.بیمارستان خصوصی ِ وایرلس دار نعمتی ست! پ.ن.۲.پنج دقیقه آرامشی مثل کوه،یک دقیقه درد مثل آتشفشان ِ همان کوه!!!و این داستان بیست و چهار ساعت گذشته ی دخترکی بوده که حالا کنارم روی تخت دراز کشیده است…دوباره پنج دقیقه….یک دقیقه….پنج دقیقه….یک دقیقه….

یک چیزی یادم می اید از آن همه مطلبی که برای به دنیا آوردن بچه خوانده ام .که یک دهانه ای باید ده سانت باز شود تا بعد بچه به دنیا بیاید.آخرین معاینه ی پزشک که دیروز ظهر بود آن عدد رسیده بود به دو سانت.بعد از یک شب درد کشیدن و تمام داستان های دیشب دوباره که دکترمعاینه اش میکند میپرم جلو که “دکتر چند سانت؟”دکتر با هیجان میگوید:”سه سانت”!.من و بهار پقی میزنیم زیر خنده که “همین؟؟؟این همه درد ….یه سانت؟؟؟”دکتر اخم میکند که :”فک کردین چی؟؟در پارکینگ نیست که با ریموت باز ادامه مطلب

نرگس، بیا بیمارستان. بهارمون و یکتا ش. من دارم میرم. دیر نکنی ها. میخواد ما اونجا باشیم … تا بعد.

برادرک ساعت ِ شش صبح :”برام تا عصر دو تا کادوی ولنتاین ِ توپ می گیری؟” من ، خوابالود در حد مرگ ، خسته از رژه های دیشب پا به پای ترنج.: ” احمق ، آدم برای ولنتاین “توپ” می گیره آخه؟توپ پینگ پنگ خوبه؟ ” برادرک:” هر هر…می گیری یا نه؟” من:” تو که عرضه ی دو تا دو تا نداری…واسه چی دو تا دو تا لقمه برمیداری؟” برادرک:” عرضه ی دو تا رو دارم…اما خدایی چهار تا چهارتا سخته.دو تا شو خریدم…دو تاشو هم تو قبول زحمت کن…از دنیا کم می شه؟…بیا و ادامه مطلب

یادم می آید یک روزهایی روزشماری می کردم برای شب ولنتاین.حتی وقت هایی که هیچ کس توی زنده گی ام نبود باز هم انگار این شب برایم شب خاصی بود.گرچه هیچ حس یا خاطره ی خاصی را برایم زنده و تداعی نمی کرد و آن قدرها هم ریشه توی فرهنگ و زنده گی ام نداشت ، اما همیشه دلم می خواست این شب یک طور ِدیگر باشد.شبیه شب های دیگر نباشد.دیشب که دخترها ها با کلی ذوق سر ِ کلاس پریدند بالا که :” تیچر فردا شب ِ ولنتاینه!” باورم نمی شد که فراموشش کرده ادامه مطلب

میگوید:” باران اگه دکتر اجازه بده که موقع به دنیا آوردن” یکتا” بیای پیشم…میای؟” بدون فکر با خنده می گویم:” اره چرا که نه…تازه طبیعی هم هست…خودتم به هوشی…کلی حرف می زنیم..من هویج بستنی می خورم ، تو هات چاکلت می خوری با برانی …کلی هم می خندیم!..گفتی “یک تا؟”..حالا “یک تا چند؟؟؟”.و خودم به حرف خودم می خندم و دوباره سرم را می کنم توی ایپاد تا عکس های سبد های عروسک را نشانش بدهم.یک ثانیه هم نمی گذرد که با هیجان می گوید:” دکتر اجازه داده….میای؟!”…چشمانم آن قدر گرد می شوند که از ادامه مطلب