شش ماه که شد سه ماه ، عالم و آدم هم بیایند و بگویند که فرمالیته است و میخواستند زهر چشم بگیرند و به این راحتی ها نیست و خیلی ها سه ساله که قراردادشان سه ماهه است و آقای ی می خواسته انتقام بگیرد و اصلا خود ِ خدا هم بیاید پایین و بگوید مهم نیست ، آن اتفاقی که نباید توی من می افتاد ، افتاده.یک چیزی توی من تق صدا داد و شکست.اگر تا دیروز صبح همه ی ایمیل ها را تک تک چک می کردم و پیگیری می کردم، اگر با ادامه مطلب

هر جور که فکر می کنم ..از هر طرف که نگاه می کنم …هر حساب و کتابی که می کنم …به هر ثانیه ی بودنت که فکر می کنم…می بینم بی آزارترین موجود زنده ای که اطرافم هست….تویی!

۱- آقای “ی” دارد ازدواج می کند.قرار است دخترک ِ شیرازی بیاید تهران و سپید بخت شود. ۲- دختران شرکت ِ ما همه شان در لفافه تهدید شده اند که اگر امروز جواب آزمایش ِ مثبت بارداری شان را از آزمایشگاه بگیرند ، از فردا باید به فکر استعفا باشند.شرکت که “شیش” ماه معطل کارمند ِ باردار نمی شود!!..کارمند ِ باردار اصلا راندمان کار را می آورد پایین. ۳-خانم الف بار دار شده اند .به سلامتی و خوشی و مبارکی!.ایشان ” شیش” ماه استراحت مطلق شده اند و هم اکنون با خیال ِ تخت ، ادامه مطلب

دست های اش را از روی کیبورد و موس و گوشی تلفن و هر کوفتی که روی میز بود یک دفعه و خیلی خیلی بی هوا برداشت و برد پشت اش و بعد هم تکیه ای شبیه لم دادن داد و زل زد به دیوار روبرو. یک جوری که از دور که نگاهش می کردی انگار سکته کرده و کر و کور و فلج شده.یک جوری انگار که زمان از روی اش گذشته و این را با خودش نبرده. دنیا ی اش شد خاموش و تاریک .از آن همه زنده بودن فقط ماند یک لبخند ادامه مطلب

یک این که میگویم چه خوب بود اگر همه ی روزها مثل امروز این قدر بی دغدغه شروع می شدند و به خیر تمام.خوب میشد اگر زنده گی فقط صبحانه می بود و کار می بود و خواب بعد از ظهر می بودو کمی اشپزی می بود و تی وی می بود و کتاب قبل از خواب می بود.خوب تر نبود ؟اگر مجبور نبودی ورزش کنی و فرانسه بخوانی و نقاشی کنی و درس بدهی و توی دل همه باشی یا خودت را جا بدهی و بابا پرتو درمانی نداشت و با مامان بحث ات ادامه مطلب

راست گفتی جدی که بگیری ، جدی ات می گیرند. شوخی که بگیری ، همه چیز برایت شوخی و مسخره می شود.شوخی شوخی ، جدی ترین اتفاق های زنده گی ام می افتند و دوباره از جا بلند می شوند و راست می ایستند و ادامه می دهند…

همه چیز تمام شد. چهارروز مانده به عید… اورا ازجلوی در پرت کرد کنار و گذاشت و رفت… درست چهارروز مانده به عید.. همه چیز یک زنده گی تمام شد. همه ی کارهای شب عید! با همه ی خاطره ها …. همه چیز… حالاحالاها سراغم را نگیرید… تمام شدم. نقطه.

Adele یک جور ِ خوبی چفت و بست شده به هوای ابری ِ امروز و چراغ های خاموش شرکت و آرامشی که تازه دارد خودش را توی دلم جا می کند.آخرین روز ِ کاری ِ سال نود است.بعد از امروز فقط می ماند زدن ِ پرده های جدید ِ اتاق ها که با وسواس انتخابشان کرده ام و چرخیدن توی شلوغی ِ خیابان های شب ِ عید برای فراموش کردن اضطراب ِ همیشگی ِ این وقت از سال.. __________________________________ پ.ن.۱.داروی بابا حوالی غروب پیدا شد.تمام شدیم تا پیدا شد.آن هم نه از داروخانه و هلال ادامه مطلب

_ سلام..داروی اپیروبایسین؟…سلام…ببخشید میخواستم بدونم شما داروی اپیروبایسین…سلام خانوم…داروخانه ی شما داروی اپیروبایسین…آقا ببخشید شما داروی اپیروبایسین….سلام صبح به خیر…شما توی انبارتون دارویی به نام “اپیروبایسین”…سلام…ببخشید توی بازار سیاه داروی اپیروبایسین…! _ نه..نه خیر…نه فعلا موجود نیست…خیر…نه…متاسفم نه…نه…وارد کننده ش دولته…باید صبر کرد…نه خیر متاسفم…نه خانم…نداریم..داروی خیلی گرونیه…نه خیر نداریم…صبر کنید بعد از عید..باید دولتی وارد شه!… نشسته ام پشت میز ، مستاصل و نگران.هر خراب شده ای که بوده زنگ زده ام.برادرک با ماشین توی خیابان می چرخد که من زنگ بزنم و بگویم فلان جا و او با سرعت برق برود و بگیرد.اما ادامه مطلب

تا خرخره می خورد .آن قدر که گیلاس خالی شده اما هنوز دارد سر می کشد.با نخود فرنگی و قارچ.می گوید:” این هم شد مزه؟”…می گوید:” مزه ای نمانده توی زنده گی ام”. توان از روی مبل بلند شدن را هم ندارد.دستش را می گیرد به دیوار و می رود تا اتاق خواب.می خواهد بخوابد .تا بخوابند همه ی این چند روز ِ جهنمی اش.دلش می خواهد تنها نباشد.اما “تنهایی” برنده است.همیشه.دلش می خواهد نخوابد.اما “خواب” همیشه برنده است.نه می خوابد و نه بیدار است.یک چیزی می شود توی همان مایه های گیلاس خالی را ادامه مطلب