از صبح که با بابا تنها بودم، حتی یک دقیقه هم نشد که بروم توی یکی از اتاق ها و بغضم را خالی کنم. این یعنی بابا حتی یک دقیقه هم از صبح نخوابیده. از درد. این یعنی بغض من یک ثانیه هم قطع نشده. از دیدن بابا و حال و روزش. این یعنی بابا آن قدر توی همین دو هفته ضعیف شده که یک دقیقه هم نمی شود تنهای اش گذاشت . و همه ی این ها یعنی که بدجوری همه چیز به هم ریخته است. حالا با برادرک و مادرک رفته اند سِرم ادامه مطلب

ساعت شش است که میم مسیج می دهد.”باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه…نیکول می گه باران نمیاد؟”. دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. ادامه مطلب

از آدمای شهر بیزارم چون با یکی شون خاطره دارم…

همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم”حالا باید چیکارکرد؟”.مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا وسط های نمی دانم کجا هق هق ام ماشین را برداشته بود. تمام که شدم اشک های ام را با لبه ی کاپشن ام پاک کردم ادامه مطلب

دل و دماغ نوشتن از رییس جدیدم را نداشتم. فکر می کردم وقتی بیاید چه داستان ها برای نوشتن دارم. ریتا. همانی که دو سال پیش ملکه زیبایی آفریقا شده. همانی که عکس های فشنی اش هوش از سر پسران دلیگیشن برده. همانی که هم پزشک است و هم زیبا! همانی که روز اولی که آمد تنها چیزی که در مورد خودش گفت این بود که “من یک کاری را زیاد انجام می دهم. تقریبا هرروز و امیدوارم اذیت نشوی!”. انتظار داشتم بگوید زیاد موزیک گوش می دهم، یا زیاد با تلفن حرف می زنم…یا ادامه مطلب

نتوانستم برای اسکن هسته ای با بابا بروم. کنفرانس ِ هفته ی بعد دهان برای ام نگذاشته. دیدم بهتر است اسکن را با برادرک برود و نتیجه را برای دکترش با من. حالا یک ساعت است که برادرک زنگ زده و گفته که روی یکی از دنده ها یک نقطه ی سیاه اندازه ی یک بند انگشت مردانه است و من این یک ساعت آن قدر ناخواسته اشک ریخته ام که فکر کنم lacrimal lake ام تا فردا lacrimal desert شود. ترس دارد از نوک موهای ام هم می چکد. مادرک سفر است و من ادامه مطلب

یا این جا و نوشتن و کامنت بچه ها را خواندن دیگر خوبم نمی کند، یا فعلا خوب شدنی نیستم. دل ام البته می خواهد باور کنم که اولی درست نیست و دومی نزدیک تر است به واقعیت. یعنی دوست دارم به خودم با کتک هم شده حتی بقبولانم که یک چیزی هست که هنوز خوبم کند و باور کنم مثلا. تنها احساسی که دارم مچاله گی ست. اما نه از نوع پلاستیکی که ریز ریز و آرام آرام باز شوم و خطی هم باقی نماند. از نوع فویل آلومینیومی که اگر یکی هم با ادامه مطلب

یک ماه و نیم است که من هرروز می پرسم “خوبی بابا؟” و بابا حتی یک بار هم نشده محض دل وامانده و بی صاحب من بگوید”خوبم!”. “شانه درد” درد ِ جدید ِ خانه ی پدری ام است!. یک جور درد ِ موزی و نان استاپ که از بابا هیچی باقی نگذاشته. قوی ترین مسکن ها و کورتون و مورفین و هر آن چه که هر کس گفته را امتحان کرده، اما درد درست همان جوری به شانه اش چسبیده که دست اش! یک جور پماد گیاهی از دوستی برای اش گرفتم و گفتم بگذار ادامه مطلب

تا وقتی با صدای بلند نگفتی” قشنگه مگه نه؟” ، من آن “قشنگ” را ندیده بودم. داشتیم توی آن “قشنگ” می راندیم و من اگر به خاطر سوال تو نبود نمی دیدم اش. دو روز است که همه جا برف وار قشنگ است اما من فقط مثل هیپنوتیزم شده وار ها، چشم های ام باز است و نمی بینم. دست های ام را که گرفتم جلوی صورت ام و زدم زیر گریه که “چیزی کم دارم و نمی دانم چیست”، دروغ گفتم. می دانم. عشق. عشق ام کم آمده. من دختر ِ گذراندن روزهای بدون ادامه مطلب

بلاگ اسکای که باز شد تازه فهمیدم چه قدر دلم تنگ شده بود برای ات “اینجا”ی لعنتی. همین چند روز پیش بود که فکر می کردم به این که چه طور باید نوشت اصلا؟ مگر من جمله می توانم بسازم از یک مشت تصویر و فکر؟ نوشتن سخت است و کار من نیست و چه طور تا حالا بوده؟ اما امشب آن قدر غلت زدم و خوابم نبرد و آن قدر خوابم نبرد و غلت زدم تا فهمیدم باید نوشت. کنفرانس سه روزه شد یک روز و آن دور روز به عمر من اضافه شد ادامه مطلب