نه اشکالی ندارد که مادر ِ نازنین بعد از سه سال مبارزه با سرطان بمیرد و نازنین از دبی بلند شود و بیاید ایران و بچه اش هم توی این هاگیر واگیر سقط شود.نه اصلا به کجای دنیا بر می خورد که بابا بیست و چهار ساعته نیاز به همراه داشته باشد ؟..اصلا خیلی هم خوب است که مادرک از کمر درد بیفتد توی خانه و پاهایش یک شبه بی حس شوند و برادرک هم درگیر ِ امتحان های اش باشد و هی جاده ی کاشان تهران…تهران کاشان..کاشان تهران…تهران کاشان.ای بابا عزیز ِ دلم..مگر مشکلی ادامه مطلب

همیشه همین طور است.مطمئنم.همه ی آن هایی که خودکشی می کنند…توی آخرین لحظه دلشان می خواهد یکی بیاید و نگذارد.اول اش مطلقا به این فکر نمی کنند…اما مطمئنم یک لحظه…یک ثانیه وجود دارد که از ته دلشان می خواهند کسی برسد و نجاتشان دهد.داستان ِ من اما فرق دارد.درست توی همان لحظه که دلم می خواهد یکی بیاید…می آید.اما..به جای این که من را از بلندی بکشاند کنار…هلم می دهد و …خلاص. حتما نرگس هم یک ثانیه…شاید کمتر از ثانیه…دلش می خواسته که کسی برسد.شاید کسی نرسیده..شاید هم رسیده اما..فقط هل اش داده… چه قدر ادامه مطلب

پس انداز ِ دو سالم را دادم برای یک چهارم ِ عمل ِ بابا! بله یک چنین تعادلی وجود دارد در کشور ِ ما بین میزان ِ درآمد ِ یک دختر و میزان ِ پس انداز ِ همان دختر و هزینه ی درمان پدرش و حساب بانکی ِ همان پدر که باز نشسته ی آموزش و پرورش است . حالا فکر کن که توی این وانفسا و شیمی درمانی ِ خداد هزار تومان و پرتو درمانی خداد میلیون تومان ، اداره ی بیمه هم بزند و میانه اش با آموزش و پرورش شکرآب شود و ادامه مطلب

یک جای بلندی نزدیک خانه مان است که برادرک با دوست دخترک اش هر شب نیم ساعت می روند آن جا و شهر را تماشا می کنند.یک جای بس بلند و دنج است حوالی بیمارستان محک که فضای بازش بس باز است و جا برای انسان بس فراوان. امروز برایم یک عکس فرستاده که این همان مکان است !!! می گویم: “عجب این قدر شلوغ می شود شب ها آن جای دنج و بالا؟” می گوید: “نه خیر…این عکس همان شبی ست که قرار بود لوگوی پپسی بیفتد روی ماه!!!” من هم که از زمین ادامه مطلب

بر خلاف ترم های دیگر که توی کلاسم بین خانم های خانه دار و کارمند یکی دو تا دانش آموز پیدا می شد ، این ترم هر یازده نفر دبیرستانی هستند.از نگاه ِ مضطربشان وقتی وارد کلاس می شوم می فهمم که این ترم مثل ترم های دیگر نیست.یک جور برق ِ خاص توی نگاه دخترکان ِ کلاس ِ دیروزم بود…یک جور انرژی ِ خاص… به جای معرف کردن ِ خودم…شروع می کنم از چیزهایی می گویم که دوست دارم…از چیزهایی که به من حس خوب می دهند..از آدم های معروفی که خوشم می آید…از ادامه مطلب

دیر می بینم کلاغ ِ نیمه جانی را که وسط خیابان افتاده است. تنها کاری که می توانم بکنم این است که سرعتم را کم کنم و طوری رد شوم که از بین دو چرخ ِ ماشین رد شود.درست آخرین لحظه ای که با احتیاط می خواهم از روی اش رد شوم ،پاهایش را می بینم که تکان می خورند.یک چیزی توی گلویم باد می کند.آرام می زنم کنار.حالا که جان دارد…حالا که تکان خوردن ِ پاهایش را دیدم…حالا که بدنش هنوز گرم است….لااقل بگذار بیاورمش کنار ِ خیابان.پیاده می شوم.در ِ ماشین را از ادامه مطلب

مرده شور ِ” زن بودن” رو ببرن که باید هزار تکه ات کنار هم باشن تا دیده بشی. مرده شور ِ این جنسیت رو ببرن که همه فکر می کنند باید همه ی اون هزار تیکه ات بدرخشه و هر کدومش اگه نباشه..یک جای “زن بودن” ات می لنگه. مرده شور ِ همه ی اون چیزایی رو ببرن که تو باید توشون خوب باشی چون یه “زنی”! مرده شور ِ همه ی اون ثانیه هایی رو ببرن که داری “هزار تیکه” می شی…اما باید مثل “یه تیکه” رفتار کنی.. مرده شور ِ اون تعریف و ادامه مطلب

وسایلم را که جمع می کردم از پشت پارتیشن امد طرف میزم و روبرویم ایستاد.دست هایش را کرد توی جیب اش و با کمی من من گفت :” باران تصمیم گرفتم قراردادت رو تمدید کنم”.همان طور که سیم لبتاب را دور دستم میپیچیدم بدون این که نگاهش کنم گفتم:” برام مهم نیست”.گفت :” میدونم فقط خواستم بدونی”.بی تفاوت نیم نگاهی به صورت اش انداختم تا شاید چشم هایم به چشم هایش بیفتد و زبانم به تشکر باز شود.اما نشد.واقعا خوشحال نشدم ریمیا. بیشتر یک جور حس ِ گندیده و خنده دار بود. با همان دست ادامه مطلب

می ترسم از وقت هایی که نوشتن هم خوبم نمی کنه و نمی دونم چی کار باید بکنم. می ترسم از وقت هایی که می خوام هر چی “سم” توی سَرَم هست رو بالا بیارم توی وبلاگم اما فقط “احساس” تهوع دارم و بدنم سر می شه. می ترسم از وقت هایی که می پرسن “چته” و هیچ ندارم بگم . می ترسم از جمعه هایی که کل روز رو می خوابم و صبح شنبه باز دیر می رسم سر کار.. می ترسم ریمیا…از این باران ها کم کم دارم می ترسم… من حرکت ِ ادامه مطلب

نه اگر خدایی بود باید می دانست که وقتی به بابا زنگ می زنم و پشت تلفن از درد گریه می کند چه میگذرد از من…چه می گذرد به من… نه اگر خدایی بود نمی دانست که نفس کشیدن هم یادم می رود…؟ نه اگر خدایی بود حداقل به این فکر می کرد که وقتی بابا قطع می کند من باید چه شماره ای را بگیرم و از درد گریه کنم….. نه..من میدانم …..توی ِ آن “یکی بود یکی نبود” هایی که بچه گی هایم بابا برایم میخواند……آن “یکی” که نبود…همان خدا بود!