ماه: اردیبهشت ۱۳۹۵
گربه ها و گریه های زنده گی ِ من..
تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از “الو” گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ “دایی اک”.اعتراف می کنم که این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود.”دایی اکی” که با هم بزرگ شدیم…”دایی اکی” که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد..”دایی اکی” که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و ادامه مطلب
آقای مشکی ملقب به “خپل”
بالاخره برای ترنج شوهر پیدا کرده ام.آقای مشکی ملقب به” خپل”! یک آقای خانواده دار ، اصیل ، اهل زنده گی و همسر و خوش پُز و خوش عکس!( حالا گیریم که اسمشان کمی عامی و “خز” است…این چیزی از اصالت ایشان کم نمی کند مردم!) البته بیشتر از آن که از آقای مشکی ملقب به “خپل “خوشم بیاید از صاحب ایشان خوشم آمد. این آقای مشکی ملقب به “خپل” …یازدهمین گربه ی پرشین ِ خانم آرزوست.(خودم هنوز این عدد را هضم نکرده ام!…یاااااازده تا؟؟!) .خانم آرزو و همسر محترم و پسر هفده ساله شان ادامه مطلب
یک ثانیه …صد حرف ..ز ِ من می گذرد
کارتم را می زنم و به محض این که برمی گردم می بینم پشت سرم ایستاده.می گوید:” سلام..صبح به خیر”.می خواهم جواب سلامش را بدهم که کارت از دستم می افتد.تا دولا می شوم کارت را بردارم ، آرنجم می خورد به جا خودکاری ِ مسعود و همه ی خودکارهایش پخش ِ زمین می شوند..می روم عقب تر که پایم روی خودکارها نرود که از پشت می خورم به زونکن ِ برگه های آرامکس و آن هم می افتد.همان جایی که هستم میخکوب می شوم.می خندد و می گوید:” چی کار کردی؟..اول صبح چرا این ادامه مطلب
گم نشو
وقت..خیلی دیر وقت مسیر…مسیر همیشگی ِ خانه ذهن ام…یک قدم فاصله داشت با متلاشی چراغ بنزین…روشن تر و درخشان تر از ماه فلش ضبط…”گُم” تر از همیشه. با خودم توی سکوت حرف می زدم و دنده عوض تقریبا با خودم داشتم آشتی می کردم و جلوی چشمم سبز شد. یادم نیست چه بی هیچ حرفی و توی سکوت دنده عوض می کردم…خیلی جدی دور می زدم…بدون درست است که آخرش هم افتادم توی اتوبانی که خلاف ِ مسیر خانه بود اما هیچ کس دلم می خواست بغل شوم…اما خب…حرف ها و حال و روز من ادامه مطلب
این شهر بابا دارد
حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی…تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم… که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو…
dansons
گاهی رقص …می فراموشاند همه ی قبل و بعدت را…حتی اگر یک کلمه از موزیک را درک نکنی و کل ِ درک ات از محیطی که توی آن هستی…خلاصه شود در چشم های هم رقص ات که حس می کنی الان است که از چشم های ات شیرجه بزند توی ِ همه ی درک ِ تو …و کل ِ دنیا برود به دَرَک! اسمش را نمی دانم…اما می دانم هفت بار پلی بک شد…
پرده ی آخر
خوشحالی ِ شب ِ اجرا گم شد توی اشک های خداحافظی ِ همان شبمان با نیکول.زنده گی این طور آدم ها…این طوری ست.امروز ممکن است این طرف دنیا باشند و فردا آن طرف دنیا.امروز ممکن است یک نقطه از کره ی زمین…حس خوب بسازند و فردا..یک نقطه ی دیگر.زنی مثل نیکول را که ببینی…گاهی باورت می شود که از اخلاق و انسانیت هیچ نمی دانی.گاهی خجالت می کشی از بزرگی این انسان های غربی بی فرهنگ!!…گاهی گم می شوی میان همه ی محبت های بی اندازه شان.گاهی فکر می کنی این ها آمده اند که ادامه مطلب
یک شروع
تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود…وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود…وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود…چه برسد به دیدن ِ یک نمایش…چه انتظاری از ما می رفت؟ شب ِ قبل از نمایش یادتان هست؟که آقای نجار سن را آورد …سکوت ادامه مطلب
دست و دوست
در آستانه تابستان در این شب بارانی دست و دست دوستت دارم و دوستت دارم عاشقانه های زیر ِ لب ِ تو و ..زیر ِ لب لعنت فرستادن ِ من به همه ی آستانه های تابستان و شب های بارانی و دست ها و دوستت دارم هایی که صبح هیچ اثری ازشان نمی ماند…