از گرسنه گی سردم است.نوک انگشت هایم کرخت شده اند.دلم غذای گرم خانگی می خواهد.دلم از آن ظهرهایی می خواهد که بعد از مدرسه برمی گشتم خانه و مادرک خواب بود اما غذای روی گاز گرم.بعد برای خودم غذا می کشیدم و آخرین کتابی که دستم بود را جلویم باز می کردم و شروع به خوردن و خواندن می کردم. فکر این که تازه باید بروم خانه و شروع به جمع و جور کردن و بعد هم فکر غذا بکنم مور مورم می کند.چند شب پیش خواب می دیدم که یک خدمتکار دارم و حتی ادامه مطلب

دل کندن از رویاها…سخت تر از دل کندن از واقعیت هاست پوست می اندازم و فراموش می کنم و تو حتی به خودت زحمت ِ دلداری هم نمی دهی. هه… گفته بودم که….تو هم مثل همه.

بعضی وقت ها مطمئن می شم که “خود ِ واقعیم” همون عوضی ایه که ویسکی رو سک می ره بالا و سه تا از همه جلوتره و بعد می ره می شینه یه گوشه و با گریه و خنده همزمان حرف می زنه و بعد هم از هوش می ره و مهمون ها خودشون آشپزخونه رو مرتب می کنن و چراغ ها رو خاموش می کنند و می رن!

“نازی” همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز آن قدر قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی ادامه مطلب

راهم را کج می کنم سمت ِ کارواش.این سومین باری ست که توی این هفته ماشین را می شویم.یک جور وسواس خاص به گرد و خاک پیدا کرده ام.با خودم درگیرمی شوم که “آخه این سومین باره توی این هفته!..می فهمی؟!” .بعد هم سریع به همان خودم تشر می زنم که :” خب حتمن گرد و خاکش خیلی کثیفه..دست از سرم بردار” و دست از سرم بر می دارم.خیابان ِ عریضی که کارواش اتوماتیک توی آن است را دوست دارم. همیشه خلوت و بی ماشین و بی آدم و بی هیاهو و بی استرس است.از ادامه مطلب

دارم خفه می شوم که این گوشی لعنتی را بردارم و بروم توی راهرو و یک شماره ای را بگیرم و هی راه بروم و هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند… این گوشی لعنتی را بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم… نرگس…هیچ این جا رو می خونی؟…هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و ادامه مطلب

تلنگرش از این حرف زده شد که امیر گفت:” می دونم از آقای میم عینک اش را جابه جا کرد و خوب که فکر می کنم می بینم راست نتیجه اش این شده که این روزها *غریبه گویی : گفتگو با غریبه ها آشنا جی: وراجی ِ آشنایان!

.چراغ قرمز …هفتاد و سه ثانیه…دست های ام را آرام می گذارم روی فرمان و سرم را بر می گردانم سمت پنجره.یک موتور سوار و همراه اش که ترک موتور نشسته اند.لباس گارد ویژه پوشیده اند.آن قدر به ماشین نزدیک هستند که می توانم بی آن که دستم را زیاد دراز کنم آرام بزنم روی شانه شان و بگویم:” هی آقایون…یادتون هست؟.!”..نگاهم می ماسد روی تفنگی که نفر ِ پشتی روی شانه اش انداخته است. یک تفنگ مثل همین تفنگ …شاید یک موتور مثل همین موتور…ممکن است یک موتور سوار مثل همین موتور سوار ….وای ادامه مطلب

خیلی وقت است که بیدار شده ام اما مثل مومیایی ها پتو را دور خودم پیچیده ام و بی دلیل سرم را توی بالش فشار می دهم.ضربه های پنجه ی نرم و پشمالوی ترنج را روی شصت پای از پتو بیرون زده ام ، احساس می کنم.از تکان دادن بدنم عاجزم اما در عرض یک ثانیه یک سناریوی تعقیب و گریز برای “پیشی خانوم” درست می کنم.اول پای ام را می کشم زیر پتو و سعی می کنم صورت ظریف و گوش های راست شده اش را با یک نگاه متعجب تصور کنم.بعد با یک ادامه مطلب