به این ترکیب ِ صورت ِ این بیست و هشت سال خو کرده بودم. حالا که توی آیینه نگاه می کنم و به این فکر می کنم که این آخرین شبی ست که این شکلی هستم ، دلم می گیرد.خرکانه و احمقانه است می دانم..اما حتی بغض ام هم می گیرد.هر کس هر چه دلش می خواهد بگوید و هر قدر می خواهد بخندد اما این صورت همان صورتی است که از بچه گی توی عکس هایم به من لبخند زده…با آن عاشق شده ام…سفر رفته ام…با دوستانم خندیده ام..مرا به خاطر آن دوست داشته ادامه مطلب

مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه شود.مثل سگ می ترسم از دوروز ِ بعد از عمل و این که حتما باید کسی پیشم باشد و چیزهای ادامه مطلب

نشسته ام یک گوشه ی مطب این مطب ها با خیلی از مطب هایی که شاید یکی دو خانم ص ، که صندل ها و کفش و پ.ن.۱.دلم می خواهد تا پس فردا ساعتی یک مطلب بنویسم!..پر حرف شده ام!

می گوید:” این همه دکتر…حالا چرا این دکتر؟” می گویم:” چون انسانه!” می گوید:” آهاا یادم نبود کلا همه ی دکترا ناندرتال ان!” می گویم: ” اولا که ناندرتال ها هم انسان بودن …اگه منظورت حیوونه…نه خیر حیوون نیستن .اما از صد تا یکی میاد به موسی شیخ کمک می کنه!..موسی شیخ رو میشناسی اصلا؟” و سریع توی آیپادم دنبال عکس اش می گردم. می گوید:” آره بابا هزار دفعه داستان اش روگفتی..اما این که دلیل نمی شه…” می گویم:” برای من می شه…خیلی هم می شه..” می رسیم جلوی خودپرداز .زیپ کیفم را باز ادامه مطلب

داستان ِ من از آن جایی حالا چند وقتی ست که صبح ها که زود می فعلا همین قدر که از دیدن گوشت توی غذای

جمع کردن ِ سیزده تا “اراذل و اوباش” برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با سیزده تا شخصیت و سیزده جور شغل و سیزده نوع شیوه ی زنده گی و سیزده شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید “بی دوست دخترم هرگز” ! ..آن یکی می گوید حقوق ادامه مطلب

شبیه “گره” شده ام این روزها. یک “گره” ی واقعا کور سخت درمانده

باز نشسته اید و هی می گویید چرا کمک رسانی تاخیر دارد؟…باز صفحه های فیس “باک “تون پر شده از این که چرا صدا و سیما چیزی نمی گوید؟…چرا زیر نویس و بالا نویس و پهلو نویس نمی دهند؟…جمع کنید کاسه و کوزه تان را ملت!…فقط ۱۲۰۰ یا ۱۳۰۰ نفر کشته و مجروح شده اند!..روسری کسی که عقب نرفته…مانتو و آستین دخترکان آذربایجان که کوتاه نبوده…کسی توی ماه مبارک شیشه ی آب معدنی سرنکشیده یا گوشه ی لپ اش که شکلات نبوده…همه مان بی بصیرت و بی خرد و بی دین و بی همه چیزیم!صدا ادامه مطلب

یک صحنه توی کارتون” Up” هست که حک شده توی یکی از حفره های ساکت ذهنم. آن جایی که آقای فردریکسن از بادکنک های خانه ی معلق اش ناامید می شود و برای این که پرواز کند همه ی وسایل ِ خانه اش را یکی یکی می اندازد بیرون. آن مبلی که همسرش روی آن می نشست….قاب عکس و صندلی و خلاصه همه ی وسایل خانه که پر از خاطره ی همسرش بود. اولین باری که این کارتون را می دیدم فکر کردم به محض این که خانه اش پرواز کند حتما یک صحنه ای ادامه مطلب

دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و می دوم توی راه پله ها و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. “خوش اومدی بچه”.داریم می رویم بالا که ادامه مطلب