گفتند:” راه مان دور است و معلوم نیست بلیط گیرمان بیاید و دارم توی همین سرد و گرم شدن می شکنم که می رسم.بلیط فقط برای روی پله قیافه ی من : – سه ساعت مانده تا نمایش . یک یک ساعت ِ دیگر را مینشینم روی نیمکت ِ نزدیک ِ ساختمان تاتر و گوشی دو ساعت و نیم به تنها ترین وجه ممکن سپری می شود ….

برای این که کسی را از توی یخبندان ِ خودش نجات بدهی لازم نیست که حتما کنارش باشی و دست های اش را بگیری و ها کنی .. یا بغل اش کنی و موهای اش را ببوسی… شماره اش را بگیر و بگو می خواستی حال اش را بپرسی !..شاید مکالمه تان یک دقیقه هم نشود ، اما با خیال راحت خداحافظی کن و قطع کن و مطمئن باش که او حالا نشسته روی پله های راهرو و دست اش را زده زیر چانه اش و دارد ذوب شدن یخ های اش را تماشا می ادامه مطلب

خانه را تمیز و مرتب کرده ام.سه جور غذا برای کل هفته روی گاز آرام آرام می پزند.ترنج را حمام کرده ام و بی رمق از جنگی که توی حمام داشته ایم ، نیم کیلومتر دورتر از من لم داده روی دسته ی مبل و پشت اش را کرده به من که یعنی قهر است! .ظهر همان طوری که همیشه دوست دارم ، پرده های مشکی ِ اتاق خواب را کشیدم و مثل سنگ خوابیدم.حالا موزیکی که بهروز توی وبلاگش گذاشته بود را گذاشته ام ونشسته ام.همه چیز به ظاهر آرام است اما من دارم ادامه مطلب

میخواهم اینوویس های ِ محموله ی دیروز را آماده کنم که خبر دار می شوم کشتی ِ حامل ِ محصول ِ شرکت ِ ما دیروز در محاصره ی برادران ِ گ.م.ر.ک قرار گرفته و بین زمین و زمان معلق مانده و حق خروج ندارد و برادران گ.م.ر.ک. یک صدا و هماهنگ رو به کشتی ِ ما فریاد زده اند که “آهای خانم کجا کجا؟ دوسِت داریم به خدا!!”. بخشنامه چهار روز است که صادر شده و سرعت ِ برادران برای اجرای آن از پیشرفت ِ پل صدر هم مثال زدنی تر! می خواهم فیس بوق ادامه مطلب

عادت کرده ام که وقت هایی که outlook قطع می شود ،سریع چند تا صفحه را باز کنم و همزمان شروع به خواندن شان کنم.این اصلا همه ی آدم ها انگار توی پس ِ سرشان یک خبرهای بیست روز ِ پیش ِ فستیوال ِ کتاب اسم و نوع جایزه اش هم اصلا مهم نیست. برنده ی نوبل ادبیات نشد ، برنده ی جایزه ی دیگر صفحه را بالا و پایین و این ور و آن بی یکی که مربوط به یک تاجر است وداستان در یک مجموعه داستان با یک شخصیت مرد ِ واحد ” ادامه مطلب

شماره ی مطب دکتر را می گیرم .منشی که گوشی را بر می دارد خودم را معرفی می کنم و می گویم:” ببخشید خانوم من فکر می کنم یه دونه بخیه ی خیلی قطور و محکم و پلاستیکی توی تیغه ی وسط ِ بینیم جا مونده!” کمی سکوت می کند و می گوید:” کی عمل کردی؟”..می گویم :” دو ماه پیش”.می گوید:” کی فهمیدی بخیه جا مونده؟” ..فکر می کنم و می گویم :” یک ماهی هست!”..دوباره سکوت معنا داری می کند و یک دفعه فریاد می زند که :” ..چرا تا الان نیومدی؟..الان نمی ادامه مطلب

فامیل ِ جنتلمن ِ تازه از فرنگ برگشته مان بدجوری توی مهمانی دور و بر ِ من و نازی می پلکید و نازی غرق بود توی غصه های خودش برای جودی مان.من اما مطمئن بودم از حسی که تا لایه ی زیرین ِ پوستم دویده بود. من مطمئن بودم از آن چیزی که توی چشم های آقای جنتلمن ِ فامیل دیده بودم. شانه ی نازی را گرفتم و برگرداندم اش طرف ِ خودم و با چشمان ِ از حدقه در آمده گفتم:” تو و اون؟” .او هم برای این که توی مسابقه ی “حدقه” عقب ادامه مطلب

کلافه و سرگردان توی ترافیک گیر کرده ام و هی موزیک ها را بالا و من و جودی با فاصله ی چند ماه به دنیا آمدیم ، سلام و احوالپرسی و فحش کاری ها و بگو بخند های همیشه گی و بعد یک دفعه می گوید :” همه ی این ها می شوند پتک و می خورند توی ِ سر ِ آن حرف های نوک ِ زبانم و می _” به سلامتی..مبارک باشه…ولی چه قدر زود؟..” بعد هم می خندم و می باز می خواهم با پتک بزنم توی سر _” بهتر نبود بیشتر فکر ادامه مطلب

هفته ی دیگر عروسی ِ دایی اک است.مادرک روزی صد بار زنگ می زند که “عطی” دختر دایی ِ سوپر قرتی ِ من است!. هم سن و سال ِ برادرک مامان دارد پشت سر ِ هم از پروژه های عطی برای نزدیک است که از کوره در روم.سعی می کنم با آرامش حرف بزنم و می سریع بدون این که فکر کند می گوید:” مثلا چی می پوشی؟” می دانم که دست بردار نیست.کمدم صدای مامان می رود بالا که :” وااااااااااااااااا…باز می خوای انگار دست بردار نیست.افتاده روی آن دنده.می خندم که :” مامان ادامه مطلب

صبح که رسیدم شرکت ، هر چه قدردنبال “ماهی خان” گشتم ، نبود! اصلا مگر کسی توی آکواریوم بیست سانتی گم می شود؟. فکر کردم بچه ها شوخی شان گرفته و “ماهی خان ” را برداشته اند که اذیت ام کنند. نشستم پشت میز تلفن را برداشتم که به الی زنگ بزنم و خط و نشان بکشم که دفعه ی آخری باشد که کسی دست به “ماهی خان ” می زند که دیدم نوک دم اش از یکی از صدف هایی که توی خانه اش گذاشتم زده است بیرون. گوشی را گذاشتم و با خیال ادامه مطلب