خانم ِ آرزو زنگ زد.با آن حالی که از خانه اش رفتم فکر کردم می خواهد خیالم را راحت کند که ترنج خوب است و جور شده با گربه های دیگر.من و من می کند.می گویم :” ترنج خوبه؟”..باز من و من می کند که :” باران جون من سه ساله این همه گربه توی خونه م میاد و می ره ..مثه ترنج ندیدم…راست اش نمی دونم چه طوری…اصلا اون جا راهی نداره…اما از روی تراس فرار کرده انگار..” دنیا روی سرم خراب می شود. بغض ِ دم ِ دست ام می ترکد . به ادامه مطلب
ماه: اردیبهشت ۱۳۹۵
شازده و ترنج
برعکس ِ”آدمی” که تنها به دنیا می آید و تنها هم دفن می شود ،” دلتنگی های آدمی” سرشان برود ، تنها آمد و رفت نمی کنند!..توی دل هر بدبختی بخواهند بروند باید کل طایفه و ایل و تبارشان را هم در راس هیاتی بلند پایه با خودشان همراه کنند. نا درکی ِ من از “روز” های این هفته کم بود ، که “شب” های ترنج ِ داغ کرده هم اضافه شد به داستان ام .حال خراب خودم یک طرف و حال خراب تر ِ این زبان بسته یک طرف ِ دیگر و خودم بی ادامه مطلب
یلدا
می گوید:” کمی برایم حرف می زنی؟” اوایل همت.پلیس اشاره می کند که بزنم بغل.آرام می ایستم.شیشه را می دهم پایین.می آید کنار ماشین.می خواهم از توی کیف ام کارت ماشین و گواهینامه را در بیاورم که می گوید:” چرا گریه می کنید؟!..آن هم هق هق؟!”. می گوید:” دیدی؟..باز بگو پلیس ها بدن.” می گویم:” صبر کن ..حرف هایم را همزمان توی وبلاگم هم بنویسم…” می گوید:”خب؟!” سرم را بر می گردانم و نگاه اش می کنم.می گویم:” تخلفه؟!”.کلاه اش را روی سرش جا بجا می کند که :” اگر تخلف بود ، می گفتم ادامه مطلب
اینک آخر الزمان..
کشور ِ نفرینی جایی ست که حتی توی “شایعه های اش” هم درد و غم و اشک و بدبختی و تاریکی اول می شوند وزمان آخر!
ifall
نشسته ام روی صندلی ِ عقب ِ سریع یک صفحه ی جدید توی خاطرات ِ نزدیکی های ونک ام. همان طور که دارم دنبال یک پانصد تومنی توی کیفم می گردم می پرسم “سلام.من کر و لال هستم.” زمان انگار صفر می شود و باید پیاده شوم. قبل از خط عابر پیاده ترمز می کند.من و دخترک پیاده می شویم.دخترک و چند نفر دیگر از خط عابر رد می شوند و می
۱۳-۱
موبایلم را به “فاک” دادند بس که پیغام و پسغام ِ “دوازده” اصلا که چه؟ هی بنشینیم و بگوییم دوازده دوازده دوازده دوازده…و صد هی نشسته اید “دوازده دوازده” می کنید که مثلا آیا چه؟! … همین! پ.ن.۱ تا ۱۱ به دلایل امنیتی حذف شد!. پ.ن.۱۲. این پست در
شش
باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که “همه جمع شید!”.بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :” دهم ژانویه اجرا…سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!” .برق از ادامه مطلب
چهارشنبه ۱۵ آذر
ده روز هم که تعطیل کنند ، باز یکی از برنامه های ما می شود وول زدن توی دست دوم فروشی های میدان ِ انقلاب و همان بازی ای (آن هم چه دوتایی ِ غمگینی وقتی مدام سومی را همه جا می بینی. که پخش می . ..و یا پ.ن.۱.مکبث از قطب الدین صادقی را ببینید تا هم بدانید مکبث چه شاهی ست و هم بدانید قطب الدین صادقی چه قطبی ست و هم بدانید تاتر چه شعبده ای ست!فقط و فقط مشکل این است که از سالن که می آیی بیرون به این فکر ادامه مطلب
دوشنبه ۱۳ آذر
“دو شب تعطیلی ِ ناخوانده در تهران” به غایت مریض بودم و بی حال.یا لااقل این پ.ن.۱.برای کسانی که چهارسال توی دانشگاه ادبیات انگلیسی و مکتب پ.ن.۲.مرسی فنجون.به یادت بودم بسیار.
یکشنبه ۱۲ آذر
رفتم داخل اتاق ِ دکتر و نشستم روبروی خانم دکتر و تا خواستم چیزی بگویم اولین چیزی که گفت این بود که این دفترچه ی کیست