دو نفر آمده اند داخل دفتر که شیشه های پنج طبقه را تمیز کنند.یکی شان ، حالا توی اتاق من است.یک آقای قد کوتاه و تپل که عینک زده و لباس مرتبی پوشیده.من را یاد family guy می اندازد.دست اش را که می برد بالا مدام حواس اش هست که پیراهن اش از پشت بالا نرود.پسرکش هم مدام زنگ می زند و انگار چیزی می خواهد و او با لحن خیلی مهربان و متشخص سعی می کند توضیح دهد که “بابا جان عزیزم، بابا الان سر ِ کار.گفتم که می خرم ولی حالا نه…لطفا ظهر ادامه مطلب

تاریخ فایل نامبرم را می پرسد و وقتی می گویم می دو هزار و یازده ، با هیجان خاصی می گوید:”الان آوریلی ها دارن می رن مصاحبه…کم کم خودتو آماده کن”.این حرف را اگر دو سال پیش، و یا حتا سال قبل می شنیدم، حتمن چشم هایم برق می زد و دوباره می رفتم سروقت مدارکی که باید آماده کنم و بعد برنامه ریزی می کردم و جدی تر شروع می کردم به فرانسه خواندن.ولی حالا…بحث رفتن و کانادا و کبک که می شود ،چشم هایم که برق نمی زند هیچ ،همان ته مانده ی ادامه مطلب

مثل هرروز یک ساعت زود می رسم.با این که شروع ِ ساعت کاری مرز مشخصی ندارد و خبری از کارت زدن نیست ولی مجبورم برای فرار از ترافیک همان ساعت سابق از خانه بزنم بیرون. کیف ام را می گذارم توی اتاق و می روم طبقه ی پنجم که شیری را که روز قبل خریده ام بردارم و یک صبحانه ی درست و حسابی بخورم .به محض این که وارد طبقه می شوم کلاس زبان ِ خدمتکارها ها هم که توی همان طبقه تشکیل می شود تمام می شود و یکی یکی می آیند بیرون. ادامه مطلب

http://www.youtube.com/watch?v=iSisOy3CQHQ اصلا امروز به این انگیزه آمدم سر کار که توی این یک ساعتی که میتینگ است و طبقه ی ما خالی ست و هیچ کس جز خودم نیست ،این موزیک را بگذارم تا صدای اش بپیچد توی فضای خالی ِ‌این جا و پنجره ی پشت سرم را هم باز کنم و سیگار…و… وبلاگ. واقعیت اش این است که حجم ِ هیجان ِ‌کار جدید آن قدر قابل ملاحظه است که توجه و اهمیت ام به چیزهای دیگر به صفر رسیده.این که هیجان یکی از نقطه ظعف های من است را قبول دارم ولی این جا ادامه مطلب

یک چیزی هست که من به اش می گویم ” blonge date” ! یعنی یک چیزی توی مایه های blind date منتها از نوع وبلاگی! من دیروز یکی اش را تجربه کردم و عجب هیجان ِ عظیمی. تا لحظه ی آخر فکر می کردم که الان به جای “قوقی” یک آقای سیبیل کلفت ِ مهربان می آید جلو و می گوید:” ta daaaaaaa..من قوقی ام.قهوه مو بده!” اما “قوقی” آمد.مردانه و مهربان بود بود اما سیبیل کلفت نداشت . بیرون نشستیم و تمام مدتی که حرف می زدیم دسته ی چتر ِ سایبانی که روی ادامه مطلب

_ سلام خانوم فلانی..من دکتر قاف هستم. من : الو؟…صداتون نمیاد…شما آقای؟ _ الو؟..الو؟…حالا بهتر شد؟…سلام.من دکتر قاف هستم. من: سلام آقای قاف.حالتون چه طوره؟ _ ممنونم. آقای پ نیستن؟ من: نه خیر…تشریف ندارن آقای قاف…زمان همایش ژنو مشخص شد؟ _ بله برای همون تماس گرفتم…پس بفرمایید بهشون که دکتر قاف زنگ زد! من : حتمن…حتمن آقای قاف.من بهشون می گم. _ ممکنه توی دفترم نباشم.با این شماره ای که می گم تماس بگیرین و بگید با دکتر قاف کار فوری دارم وصل می کنند. من: به روی چشم.خیلی خوشحال شدم آقای قاف.خدانگهدارتون _خدا نگهدار! ادامه مطلب

بابای شاه بلوط… کاش شماره ای داشتم و برای ات پیغام می دادم که حسابی گریه کن و تا آن جایی که می شود خاطره های اش را به زبان بیاورو تا هر جایی که توان داری داد بزن ویادت نرود که با همه ی وجودت به مادرت دلداری بدهی . اما بعد از همه چیز برگرد این جاو ما منتظرتیم فرزانه وما هم خوشحالیم برای این که یک بابایی دیگر درد نمی کشد و ماهستیم فرزانه و زود بیا و زود بیا …

می دانی ریمیا واقعیت اش این است که خوب که عمیق می شوم می بینم توی دورترین و محو ترین خاطرات دوران بچه گی ام همیشه پای یک گیاه در میان بوده! این برای این بود که مادربزگ و پدر و عموی ام که همه توی یک ساختمان زنده گی می کردیم دیوانه ی گل و گیاه بودند و باغچه و راه پله وپشت بام و زیر ِ بام و خلاصه تا جلوی در همیشه پر از گلدان های بزرگ و جورواجور بود.مادربزرگ ام انگشتان سبزی داشت.عمویم هم.با این که پدرم دیگر حال و حوصله ادامه مطلب

اول ِ صبح فکر کردم تنها چیزی که امشب توی وبلاگم می نویسم این است که yes baby این جا اینترنت فیلترینگ ندارد!…این جا خانوم ها مثل “خانوم” ها لباس می پوشند و از مانتو و روسری های بد ترکیب خبری نیست .فکر می کردم که امشب قط یک جمله می نویسم و توی دلم جیغ می زنم که من یک تراس دارم توی اتاقم که “جولیا” می گفت می توانم آن جا سیگار بکشم.تا ساعت ِ نه و ده ِ صبح فکر می کردم این ها بهترین چیزهایی ست که می توانم در موردشان ادامه مطلب

سیزده به در را بعد از هفت سال با مامان و بابا و برادرک و خاله و دایی ها و مادر بزرگ و پدربزرگ بودم.هیچ چیز عوض نشده بود.حیاط پشتی ِ خانه مان کنار ِ کوه.چرت و پرت گفتن ِ دایی ها و ریسه رفتن ِ کوچک تر ها.چشم و ابرو آمدن ِ زن دایی ها برای مامان و خاله.از زمین و زمان بالا رفتن ِ برادرک و پسر خاله ها. فکر می کردم که بعد از هفت سال حتما خیلی چیزها توی جمع ِ خانودگی مان تغییر کرده است اما نه. تنها چیزی که ادامه مطلب