گوش می کنم و تماشای اش می کنم و چشم های ام پر از اشک می شود که حالا لااقل لااقل وقتی رییس جمهور ایران حرف می زند مدام خون خون ام را نمی خورد بابت کلمه های چندش آور و ادا و اصول مضحک و آن خنده های جهنمی اش…

بعد از هشت ساعت تمرین از مدرسه ی Della valle می زنم بیرون.ساعت از نه هم گذشته.من welcome to Burlesque را فقط گوش می دهم چون تنها موزیکی ست که روی فلش دارم و موزیک تانگوی نمایش مان هم هست.هنوز توی حال و هوای تمرین ام که می افتم توی بلوار اندرزگو و یک دفعه می بینم از نمایش مان نمایش تر ، “خیابان ها”ست چرا؟! از صبح که ما غرق تمرین بوده ایم مملکت زیر و رو شده است؟..اصحاب کهف شده ایم؟ دخترکی با دوستان اش کنار یک لندکروز ایستاده اند و صدای موزیک ادامه مطلب

من رسما ازین بازی “بدهیم ندهیم” خسته شده ام آقا.خسته کلمه ی خوبی نیست…به این جای ام رسیده راست اش. بس که به هر کس می گویم”سلام” ، جواب می دهد:” سلام تو رای می دی؟”..و این سوال را آن چنان مشکوک و مستاصل می پرسد که توی چشم های خودش هم می بینی که مردد است بنده ی خدا. خط خطی ام از بس که توی ترافیک تجریش پسرکان خوش بر و روی شهرم (نیمی شان شاید همان هایی که چهار سال پیش هرروز توی خیابان بودند)،با دستبندهای بنفش توی چشم ام نگاه می ادامه مطلب

صبح قبل از این که بابا برود دکتر به اش زنگ زدم.صدای اش پر از استرس بود.گفتم:” نگران نباش بابا..چیزی نیست”.گفت :” اگرم باشه من دیگه شیمی درمانی و دکتر و هیچی نمی رم.می شینم خونه..گفته باشم ها..من حوصله ندارم دیگه!”.ماندم که چه بگویم.زدم به کوچه ی فلان که:” بابا یه حلزون پیدا کردم اندازه کف دست!”.مکث کرد و بعد پوزخند زد که:” چاخان نکن اول صبحی”.گفتم:” چرا تهمت می زنی..من گفتم کف ِ‌دست ِ چی؟..یا کی؟…شاید اندازه کف ِ‌دست ِ‌کفتر!”.خندید.خودم هم.گفتم :” می گن اگه بهشون کلسیم بدیم و خوب مراقبت کنیم ازشون بزرگ ادامه مطلب

وسط های خندیدن به “هشت تایی ها” خوابم برد! مدت ها بود که هین قدر بی تفاوت و بی احساس شده ام نسبت به نمی دانم چرا یک نفر توی سرم از صبح دارد این را می خواند که “دل ام گرفته برای ات ” زبان ساده ی عشق است …. …سلیس و ساده بگویم: دل ام گرفته برای ات… دل ام گرفته

کیسه ی گوجه سبز را که خالی کردم یک چیزی با صدای غیر ِ گوجه سبز افتاد توی سینک.یک لاک ِ حلزونی ِ پر پیچ و خم.مطمئن نبودم که توی لاک چیزی باشد چون چیزی شبیه یک لایه اسفنج درش را پوشانده بود اما انداختم اش توی یک ظرف آب و رفتم سراغ کارم و یک ساعت بعد که ترنج خانه را روی سرش گذاشت آمدم و دیدم که مهمان داریم! چند دقیقه ای هم من و هم ترنج به شدت هیجان زده بودیم و به بازی های سه تایی گذشت اما بعد این سوال ادامه مطلب

ذهن من تاریخ بردار نیست.خاطرات با تمام جزییات توی ذهنم می ماند اما تاریخ شان نه.اگر به لطف فیس بوک و ریمایندر های متعدد اسمارت دیوایس های دور و برم نبود، تاریخ تولدم را هم فراموش می کردم. چند صباحی بود که هی همه می گفتند گوگل ریدر قرار است برود..کوچ کند…بازنشسته شود از فلان تاریخ!یک درصد فکر کن که یادم بماند تاریخک اش را.مثل پیرزن ها هرروز صبح با سلام و صلوات بازش می کردم و از دیدن اش خوشحال می شدم و آخرِ هرروز که می خواستم ببندم اش با غصه و درد ادامه مطلب

دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:” آخه چی شد؟..چرا تصادف کردی؟”.ف برگشت رو به ما.صورت اش مهربان اما بی حرکت بود.حتی پلک هم نمی زد…لب های اش هم تکان نمی خورد…شبیه ادامه مطلب

بامامان و بابا دیشب نازی را آوردم خانه مان. چراغ ها را که خاموش می کردم می بینی؟ دیگر دیشب هر بار که می خواستیم بگوییم :”یادت به آن شب که رفتیم خانه تان به نازی گفتم که موبایل ات را شارژ دیشب نزدیکی های دو بود.خاطرات و حرف ها و بغض های داستان ِ “فِرم” – ف ___________________________ بعدا نوشت: به محض این که تصمیم به شنیدن ات می کنم…توی مدتی که ویندوز شروع می کنه به بالا آمدن و توی فاصله ای که می خواهم وارد مای کامپیوتر شوم و بعد درایو خودم ادامه مطلب

به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:” یعنی ادامه مطلب