که بمانیم…
رفتیم سفر. بابا و مامان و من و آقای نویسنده!( نوشتن اش هم حتی عجیب است).برادرک ِ سوسمار صفت نیامد و گفت حوصله ی جر و بحث توی مسافرت را ندارد و خدا می داند که چه قدر این حرف اش دل ام را ریختاند.ولی گذاشتم طلب اش تا به موقع حال اش را جا بیاورم. این اولین ترین بار ِ سفر ِ با همی مان بود.بعد از هفت سال. شوخی که نداریم ، آب ِ شان/مان با هم توی یک جوی نمی رود. آقای نویسنده با مامان و بابا مشکل دارد ، آن ها ادامه مطلب