به آدم های خیلی دور بی اختیار مسیج دادم و گفتم که دل ام برای شان تنگ شده و دوست شان دارم.
به آقای نویسنده زنگ زدم و بی سلام و مقدمه گفتم که او و ترنج همه ی زنده گی ِمن هستند و دوست شان دارم و او گفت که نه حتی ترنج ، فقط تو همه ی زنده گی منی و من بغض کردم اساسی.
بابا را راضی کردم که برای اولین و اولین ترین بار در عمرم با ما بیاید سفر و او هم ناباورانه قبول کرد و مامان و برادرک هم در تعجب سکوتیدند.
همه ی این ها ظرف یک ساعت اتفاق افتاد و حالا ضربان قلب ام شده خیلی در ثانیه و نمی دانم چرا اضطراب ِ “مُردن” گرفته ام.این اولین بار نیست.فکر کنم توی این چند وقت سومین یا چهارمین بار است و آخرین هم شاید نباشد اما ترسناک است و خوشایند نیست. خب می دانم که این طورها هم نیست که هر کس قرار باشد بمیرد اضطراب بگیرد و بداند که قرار است یک ساعت دیگر باشد یا نباشد. خوب هم می دانم که “مرگ” یه هو ترین اتفاق دنیاست ولی …یک جور بدی الان از همه چیز می ترسم.هم از بودن شان..هم از یه هو نبودن شان…
حال ِگند!
زهرا *** ها؟ *** بیست از صد
شب زاد *** عااااااااااااااااااااااااالی بود.راهکارت بیست بود باران *** کیش کیش هم اسم خلاقانه ایست.
آیدا *** بیست از صد *** چاکریم:)
مرکوری *** من بهش می گم بازی کیش کیش!( همون صدای تکه شدن میوه ها) تازه خیلی هم هوس انگیز ئه هی دلم میوه می خواد فکر کن تو فصلی که انبه نباشه دلت انبه بخواد یا هی یادت بی افته که تا حالا پشن فروت نخوردی. سخته خب! ***
*** کیش کیش هم اسم خلاقانه ایست. ***
*** آفرین خوشم اومد از تشبیهت 🙂 ***
*** چاکریم:) ***