همیشه از ماموریت های “عسلویه” فراری بوده ام.هر بار به علتی سرباز می زنم.امروز مسعود آمده توی اتاقم و با اخم می گوید:” یکشنبه صبح بیلیط گرفتم برات.واسه جلسه باید بری”.شروع کردم به غر غر که من کلاس دارم و جلسه های آخر است و این چه وضعی ست و مسخره اش را در آورده اند و من باید حد اقل سه هفته زودتر بدانم و من عمرا با پرواز آسمان بروم و …” از این حرف ها.می بینم اخم های اش گره کور خورده اند.می گویم :” حالا تو چته؟!” .برگه ی رزرو را می اندازد روی میزم که:” مردک انگار تو دختر خاله شی…اومده می گه واسه من و باران یکشنبه صبح زودبلیط بگیر.مرتیکه خر یه روزه اومده شعور نداره که خانم ها رو با اسم کوچیک صدا نزنه…کارت پرواز با هم نمی گیرین ها..جدا بگیر !..نفهمم نشستی کنار این مرتیکه تا اون جا ها!”.می زنم زیر ِ خنده.”با آقای N می ریم؟ من و اون؟..فقط؟..”. حلال زاده یک دفعه وارد اتاق می شود.می گوید:” یکشنبه اوکی باران؟”.خیلی خونسرد می گویم :” باید برنامه هام رو نگاه کنم!”.خیر ِ سرم!..ارواح ِ شکمم!..من و برنامه ی چی؟..کوفت ِ چی؟..کشک ِ چی؟! .بعد هم خیلی متاثر قیافه ام را مچاله می کنم که :” من از عسلویه متنفرم.حتی نیم روز!”.دست های اش را می کند توی جیب ِ شلوار ِ فکر کنم “هرمس “اش ( بله خب که چی؟!..من برند شناس ِ قهاری هستم!..این هم هنری ست!)، می خندد و می گوید:” می دونم..اما شب می تونیم بریم کنار دریا !” یا ابالفضل.یا قمر بنی هاشم.مسعود کم مانده بپرد روی سر ِ آقای N و خرخره اش را مثل کاراکتر های TWILIGHT بجود!.انگار که نشنیده ام می گویم :” برنامه هامو نگاه می کنم و خبرتون می کنم”!مسعود با چشمانی که خون گرفته از اتاق “سُم کوبان” می رود بیرون و من می مانم و برنامه های ام!!
یک نظر برای مطلب “Mission ..i`m Possible”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
فنجون *** اومدم الکی فیگور بیام که واااای خدای من ترنج پیدا شدو آخ جونمی و چقد نگرانش شده بودم واینا … که پیش خودم گفتم پیش باران و ملق بازی؟؟ اما همین که توالان آرومی خدارو شکر … اروم باش فقط *** ینی واقعن اگه گم می شد خوشحال می بودی؟!..منو نیگا کن..خوشحال می بودی؟..نه..تو اونقدرا هم از “پشمالو” بدت نمیاد..:)
فنجون *** ینی واقعن اگه گم می شد خوشحال می بودی؟!..منو نیگا کن..خوشحال می بودی؟..نه..تو اونقدرا هم از “پشمالو” بدت نمیاد..:) ***
فنجون *** خب اگه بگم خیلی ناراحت میشدم و اشک تو چشام جمع میشد و از خواب و خوراک میوفتادم ، تو باورت میشه؟یه سر بیارش تو محله ما ، من نمیدونم این گربه های محل نر هستن یا ماده … بیارش اینجا که این گربه ها حسابی از خود بیخود شدن ، شاید دور همی یه کاری برا خودشون کردن … والا با این صدا هاشون … انگار نه انگار آدم تو خونه ها خوابه! موزیک وحشت گوش میدیم شبا! *** گربه ی نیکول دختره فنجون جون.خیلی انگار جذبش شدی …نه؟!اصلا خونه ی خانم آرزو خوراک خودته..از در و دیوار و هر سوراخی فکر کنی گربه می زنه بیرون.!..دسته جمعی نعره بکشن؟؟؟؟!!
ققنوس روی کاناپه *** *** نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه اونا و اون گربه های پرشین ِ صورت ماهیتابه خورده شون ، خیلی نژاد پرستانه با ترنج رفتار کرده بودند!
aftab *** طفلک خانم آرزو … مکان لهو و لعب و آشنایی که براشون درست کرده شاهزاده دست گلشم که در اختیار قرار داده … با کفش هم که رفتی تو خونشون … تیکه هم که بهشون انداختی … چه حالی شده بدبخت خب ببرش پیش گربه نیکول ، باهم فامیل هم میشین دور همی خوش میگذره …فقط یه چیزی نفهمیدم … نوشتی چند تا گربه تو یه خونه دور و برت بودن ؟؟؟ چه خبره !!! اییییی موهای تنم سیخ شد … ویییی فک کن همشونم وحشی …. نکنه اینا هم شبا دست جمعی نعره میکشن ؟؟؟ ***
عسل *** گربه ی نیکول دختره فنجون جون.خیلی انگار جذبش شدی …نه؟!اصلا خونه ی خانم آرزو خوراک خودته..از در و دیوار و هر سوراخی فکر کنی گربه می زنه بیرون.!..دسته جمعی نعره بکشن؟؟؟؟!! *** من دیروز فهمیدم چه غلط بزرگی را توی زنده گی ام مرتکب شدم .!شما هم سر ِ صبحی یه کم ورزش کن به جای ِ وبلاگ خوندن
sara *** هی مامان…اون بیچاره ها چه گناهی داشتن؟ *** فکر نکنم چیزی از “خوش” و “حال” و “دوست داشتن” درک کنه!
amine *** نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه اونا و اون گربه های پرشین ِ صورت ماهیتابه خورده شون ، خیلی نژاد پرستانه با ترنج رفتار کرده بودند! *** کلا موافقم و معتقد که همه ی چیزایی که توی دنیا هستن درک و شعور دارن جز ما !
sara *** Kheili khoshalammmm,baraye man mese gom shodane bachat mohem bod,lotfan dige nazaresh jayi ***
میم *** *** یه “عزاداری” از سرمون گذشت:(
دختر نارنج و ترنج *** از دوتا پست قبلی شروع کردم یعنی سکته زدم کله سحری تا رسیدم به این پست …..آآآخییییییییش به ترنج بگو عزیزم شوهر آش دهن سوزی هم نیستا …نکن این کارو با دل ما راستش رو بخوای یکی از دلایلی که من خیلی اصرار نمیکنم حیان خانگی بیارم البته علاوه بر ممنوعیت شدیدش از طرف همسر گرام!اینه که من خیلی خیلی وابسته میشم …هنوزم لاک پشتم (پگاه) رو یادم میاد دلم میخواد منفجر بشه *** بسپرش به من و برو سفر با خیال راحت:)
دختر نارنج و ترنج *** من دیروز فهمیدم چه غلط بزرگی را توی زنده گی ام مرتکب شدم .!شما هم سر ِ صبحی یه کم ورزش کن به جای ِ وبلاگ خوندن ***
سین الف *** خوش به حال ترنج…یکی اینهمه دوسش داره…خوش به حالش ***
*** فکر نکنم چیزی از “خوش” و “حال” و “دوست داشتن” درک کنه! ***
*** چه جیگریه ***
*** چرا من فکر میکنن همه ی موجودات درک میکنن…راستش گاهی حتی درباره ی اشیا هم همین فکرو میکنم ***
*** کلا موافقم و معتقد که همه ی چیزایی که توی دنیا هستن درک و شعور دارن جز ما ! ***
*** خدا رو هزاار باز شکر که من پست قبلیت رو الان خوندم وگرنه مرده بودم مــــــــــــــــــــــــــــــــرده بودم . و خدا رو صدها هزا بار شکر که ترنج توی خونت و آروم پیشت هست.و اونقدر آروم خوابیده ***
*** ***
*** سلام بارانمخوبی؟الهی بمیرم برای دخترکم………. اول این پست آخری رو خوندم و تقریباً نفهمیدم چی شده؟ بعد رفتم دو تای قبلی رو خوندم و حالا خدا رو شکر می کنم که اول فهمیدم ترنج پیش خودته….. داشتم اون تلفن خانم آرزو رو می خوندم قلبم امده بود توی دهنم………خوشحالم که ترنج الان خونه ست… از صمیم قلب خوشحالم. طفلک دختر کوچولوی من…. از طرف من هزار بار ببوسش…. ***
*** یه “عزاداری” از سرمون گذشت:( ***
*** آره…….. اصلا تصورش هم برای من مثل مرگه…… ترنج کوچولو….. چقدر معصوم و مظلومن این طفلکی ها… ***
*** من یک سال و هفت ماهه مسافرت نرفتم. جرات ندارم بسپرمش دست کسی ، دخترکم آنی رو. این رو خوندم توی دلم بیشتر خالی شد! سفر بی سفر! ***
*** بسپرش به من و برو سفر با خیال راحت:) ***