امروز شنبه است!۲۵ ژانویه که این قدر منتظرش بودم.همین الان امتحان ام تموم شد.صندلی ِ من کنار پنجره بود و تمام مدت امتحان برف می بارید.اونقدر برام نوشتن سوال ها ساده بود و اونقدر سوال ها تکراری بودند ، که اگر کسی منو از دور ، در حالی که مدام دونه های برف رو برانداز می کردم و لبخند می زدم ، از پشت پنجره میدید، حتما با خودش فکر می کرد که دارم خاطره یا یه نامه ی عاشقانه می نویسم.باورم نمی شه که تموم شد.دو هفته ی پر از استرس و بی خوابی و حروم کردن همه چیز به خودم.
حالا هنوز داره برف میاد. سر ِ کار هم که مجبور نیستم برم. گوشیمو تا پرده ی صماخ فرو می کنم توی گوشام ، و از جلوی دم در دانشگاه تهران ، تا هر جا که دلم می خواد پیاده می رم. جلوی همه ی کتابفروشی ها تک تک ، می ایستم و با دیدن هر کدوم از کتاب ها و کتابفروشی ها، میذارم کلی خاطره به سرم هجوم بیارن.هراسی نیست.بعد زیر ِ برف تا گرامافون قدم میزنم .شایدم تا سپیدگاه…بعد دور ِ تالار شهر و خیابون ولیعصر …بدون این که نگران کار و موسسه و امتحان و هر چیز دیگه ای باشم.بعد هم برای خودم ذرت مکزیکی می خرم و …آروم آروم میرم سمت خونه تا تلویزیون و روشن کنم و با پتوم لم بدم جلوی تلویزیون …و” چه شنبه ی آرومی!”…
____________________
و آدما بدون آرزوهاشون ، هیچی نیستن.هیچی!
یک نظر برای مطلب “mais…je suis rien sans mes reves”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
محمد *** خاطره ها هم بدون آدم ها پوچ اند, پر از خالی ها, پر از هیچ … *** همه چیز…حتی برف!
[ بدون نام ] *** گاهی هم همه چیز درست مثل آرزوها اتفاق می افته٬ کسی گله ای داره؟ حتی اگه کمی آخر ماجرا راه آدم به یه سمت دیگه کج شه …. ***
*** همه چیز…حتی برف! ***