نمی فهمم از ماشین چه طور پیاده می شوم.نمیدانم به سردردهای تو فکر کنم …به مدارک نیمه تماممان…به خروار خروار کاری که با رفتن «ن» روی سرم می ریزد …به خانه…به خودمان…به خودم…کارم…
از کنار اتوبان می پرم توی چمن .
همان طور که راه می روم کفش هایم را که رنگ سبزشان با رنگ چمن ها یکی شده نگاه می کنم.حواسم به بوی چمن و بوی ابر است که می بینم آن طرف تر دو تا پسرک نشسته اند روی چمن ها و نان بربری با پنیر می خورندآن هم توی این هوای ابری که سنگ و کلوخ خوردن هم می چسبد چه برسد به صبحانه.چشم از خوردن و خنده هایشان بر نمی دارم.یادم می افتد که چند ماه است وقت نکرده ام مثل آدم از خواب بیدار شوم و صبحانه بخورم.یادم می افتد که چند وقت است روی چمن ابری ننشسته ام. می ایستم.میدوم کنارشان و می گویم :« اقایون..منم بازی!!..بیاین با هم بخندیم…بیاین با هم صبحونه بخوریم…بیاین با هم بگیم چه هوای دو نفره ای…. »
انگار از زور خوشی مرا نمی بینند… مهم نیست. من کنارشان می نشینم.نان می خورم و پنیر و چمن و ابر….
بعد هم بلند می شوم و می روم سر کار.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.۱.اخخخ یادم افتاد..رفتن «ن»…همه ی وزن میز خالی اش کنار پنجره انگار روی دل من است.
پ.ن.۲. دلم هنوز نون پنیر چمن می خواد!
پ.ن.۳. پاییز هی پشت پنجره پز می ده.
نازی *** چطوری می شه واست کامنت خصوصی گذاشت؟ *** اگه کامنت بذاری و من تایید نکنم…به جای عمومی می شه خصوصی:)
محمد *** اگه کامنت بذاری و من تایید نکنم…به جای عمومی می شه خصوصی:) ***
محمد *** راستی … چند وقت است روی چمن ابری ننشسته ام.در هوای پائیزی این روزها .. کولاک می کنی باران! ***
*** راستی ممنون باران بخاطر لینک. ***