یک لحظه حواسم پرت می شود و ترنج می رود طرف تراس و می پرد توی حیاط.می دوم در تراس و حیاط را نگاه می کنم.آن پایین آرام نشسته و بالا را نگاه می کند.برمی گردم توی آشپزخانه تا دو تا لیوان آخر را هم بشویم و بعد بروم دنبال اش.وارد حیاط که می شوم می بینم چند تا پسر بچه با چوب دور هم می دوند و فریاد می زنند و می خندند.چشمم دنبال ترنج است که می بینم خاکی و کثیف یک گوشه ی حیاط کز کرده و می لرزد.بچه ها را می زنم کنار و می دوم سمت اش.بالای یکی از چشم های اش خونی شده.برمیگردم و هجوم می برم سمت بچه ها .دست می اندازم یکی شان را می گیرم و شانه های اش را محکم فشار می دهم و همان طور که با عصبانیت به جلو و عقب تکان اش می دهم فریاد می زنم:” زدین اش؟..آره؟؟..زدین اش؟” …پسرک وحشت زده نگاهم می کند.رهای اش می کنم و یکی دیگر را می گیرم و همان طور هیستریک بازوهای اش را می گیرم و تکان اش می دهم و با گریه فریاد می زنم:” می گم زدین اش؟؟…زدین اش؟؟؟”.پسرک با ترس سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.هل ا ش می دهم و برمی گردم و با تمام قدرت سر شان فریاد می زنم..
…
از خواب می پرم.توی نور کمرنگ چراغ خواب می بینم که پایین ِ تخت نشسته و خوابالود نگاهم می کند.خم می شوم و بغل اش می کنم.اشک های ام هنوز از خواب نپریده اند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.۱.به جنبه ی خودم شک می کنم گاهی!
یک نظر برای مطلب “le cauchemar”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
بهروز *** بغض رو نباید نگه داشت … ***