چه قدر دلتنگ این جا بودم ریمیا.
آخرین باری که این جا نوشتم…حرف از پاییز بود ..و حالا ..بعد از این همه وقت..حرف از بهار.
این اولین بار است که دوست دارم این خانه ، دیوار داشت تا به دیوارهایش دست می کشیدم تا دلتنگی ام را از زیر انگشتانم حس می کردی…
شش ماه از کار ِ مُردابی ام می گذرد و من هنوز به آن عادت نکرده ام.و تازه فهمیده ام که مشکل ِ من این است که به هیچ چیز عادت نمی کنم.حتی هوا!
.تنها دلخوشی ام پرداختن قسط های ماهانه است و گفتن این که” یکی دیگه هم کم شد”.
رسما ، علنا ، و ناموسن…شش ماه است که “هیچ” نکرده ام.تنها اتفاق خوب ِ این روزها… آواهای فرانسوی هستند که من به سان ِ زالو از اینترنت می مکم و…در خیابان ولیعصر…درخت ها را با آن ها نشان می کنم..
ریمیا…عجیب خسته ام.نه از آن خستگی های آخر ِ سال…نه از آن خستگی های کم خوابی…نه از آن خستگی های روزهای شلوغ…نه.هیچ کدام.خسته ام از کلمه ها.از صورت ها و صورتک ها… از صداهای نا هنجار…و عجیب تر این است که جسم ام…جسم ام ازین صداها و صورتک ها درد می کند.باید کمی مایل به دیوانه شده باشم.نه؟
ادامه نمی دهم…تا بدانی که ازین به بعد “هستم”.
________________________________________________
پ.ن.۱.این جا جاش نیست…می رم توی ذهنم سیگار بکشم.مملکتی ساختن هاااااااااااااا
پ.ن.۲.چرا غمگینم واسه عید؟
محمد *** سلامدیر یا زود … خوش آمدیراستی یادت باشه : «همه چی آرومه» … *** چرا غمگینم واسه عید
مینروا *** تا تموم شد این پست یهو آهنگ گوگوش اومد تو ذهنم که میگفت: دل من دریائیه چشمه زندونه برام چکه چکه های آب مرثیه خونه برام ***
مینروا *** چرا غمگینم واسه عید ***
*** سال هاست که عید دیگه خوشحالم نمیکنه. ***