خیابان جای سوزن انداختن نیست.می گویم “چه خبر است؟”
می گوید:” دعوایی شده و توی گیج گاه اش چاقو زده اند..بعد چاقو را نتوانسته اند در بیاورند..چرخانده اند..چاقو را در آورده اند و فرار کرده اند!”
از میان جمعیت حیران رد می شوم.یک نفر فریاد می زند:” خودش است”.چند نفر می ریزند سرم….
یک نفر چاقویی به گیج گاهم می زند.خوردن نوک چاقو به فکرهای زمخت و سفت ام را حس می کنم.می گویم” بچرخون اش..دو دور…سه دور…چهاردور…بذار هر چی هست چرخ شه بیاد بیرون…” همه فریاد می زنند:” بچرخون”…یک دور…دو دور…سه دور… و چاقو را بیرون می کشد و با آن همه ی سرم می ریزد وسط خیابان “..همه فریاد می زنند:” فرار کنید”..همه فرار می کنند و من به جان دادن فکرهای ام نگاه می کنم و ….راحت می شوم!
یک نظر برای مطلب “hallucination”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
محمد *** زیباست٬ با زنانی که یکی یکی به دنیا آمده اند. نه ماه برای ۸ نفر آن هم با این سن ها … وقت زیادی نیست٬ هست؟ *** نه ماه؟..برای کشتن شان یا به دنیا آوردن شان؟
مینروا *** نه ماه؟..برای کشتن شان یا به دنیا آوردن شان؟ ***
*** خیلی خوبه. اون دستی که با تعجب(!) به دهانه تموم مدتی که تصویر لود بشه فکر میکردم یه دست واقعیه… ***