discomposed giraffe

و من یک زرافه ی …غمگینم.
زرافه ی غمگینی که زانو هایش را روی صندلی بغل کرده و وبلاگ می نویسد.زرافه ی غمگینی که وقتی لباس آدم ها را می پوشد همه عاشق اش هستند..اما به محض این که می فهمند این یک زرافه است…همه چیز عوض می شود.یک دوست لاک پشتی داشتم که هر وقت غمگین می شد سرش را توی لاک اش می کرد و آن قدر آن جا می ماند تا بهتر شود.اما من؟…این گردن و این رنگ زرد را کجا ببرم تا خوب شوم؟…بد بختی این جاست که مجبورم سر کلاس بروم.این بچه آدمیزاد ها هم که خدا نکند چیزی توی چشمانت داشته باشی…دمار از روزگارت در می آورند…آن قدر توی چشم هایت با چشم هایشان شنا می کنند تا بفهمند قضیه چیست.زرافه های غمگین از آدم های غمگین …غمگین ترند.می دانی چرا؟چون آدم ها غم شان سریع از دل شان توی چشم هایشان می آید و …گریه می کنند.اما کافی است یک بار توی عمرت زرافه دیده باشی تا متوجه شوی که فاصله ی دل شان تا چشم هایشان چه قدر زیاد است!تا این غم صاحب مرده …از این گردن طویل و دراز بگذرد…جان زرافه هزار بار زود تر از غم اش..به چشم ها و البته به لب اش رسیده…
خلاصه که…روزگار درازی است. و من…از طولانی شدن و طولانی بودن ی همه چیز خسته ام.


حرف هایم را فراموش کرده ام.شاید چون تنها بیست دقیقه به کلاس مانده و من پر از اضطراب زرافه ای هستم که مبادا دیر شود و……لعنت!
حرف هایم را فراموش کرده ام…اما غم هایم را..نه.
هنوز هم غمگینم…یک زرافه ی غمگین!

یک نظر برای مطلب “discomposed giraffe”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *