با صدای آخرین ناله ی موبایلم که برای شارژر ، به نفس نفس افتاده از خواب می پرم.عرق کرده ام.دستم را به پیشانی ام که موهایم از قطره های عرق به ان چسبیده اند می کشم.به ان طرف تخت نگاه می کنم.مثل خیلی وقت ها ، نیست.سرم را به ان طرف بر می گردانم و ساعت را نگاه می کنم.دو.بدون ذره ای تامل از تخت پایین و بدون این که لباسم را در بیاورم به سمت حمام می روم.شیر آب گرم و سرد را تا آخر باز می کنم و کنار وان روی زمین می نشینم.هنوز ننشسته ، مثل برق گرفته ها از جایم می پرم و می دوم بیرون.کشوی نامرتب لباس هایم و ناامیدانه زیر و رو کردن همه چیز برای یک سیگار…زیر ِ بلوز زرد…زیر تاپ آبی…تاپ صورتی؟…خشکم می زند.بلوز ِ زرد؟…این که لباس من نیست.تاپ ابی؟..من تاپ ابی دارم اما اصلا این شکلی نیست…من تا به حال این تاپ صورتی را ندیده بودم.فشار آب تغییر کرده و صدای اش وحشیانه تر شده.سیگار را فراموش می کنم .دست هایم میان لباس ها..خشک شده اند…وحشت کرده ام.هیچ کدام را تا به حال ندیده ام.پس این ها مال کیست؟…رویم را بر می گردانم که بروم سراغ اش و بگویم که چه قدر وحشت زده ام.از اتاق بیرون می روم و وارد راهروی سرمه ای مان می شوم که قسمت مورد علاقه ی او در خانه مان است.
میخکوب می شوم.دختری که چهره اش را نمی بینم روی صندلی نشسته و او هم روبروی او ایستاده و مدام فریاد می زند..
“حوصله تو ندارم.بفهم.حالم ازت داره بیشتر و بیشتر به هم می خوره.نه نه..راستشو بخوای…حتی ازت بدم هم نمیاد..تو رو دوست هم ندارم.برام اصلا مهم نیست چه غلطی می کنی و کدوم گوری می ری…چون ازت متنفرم…پاش بیفته…طلاق ات هم می دم.فکر نکن می ترسم.تو فقط یکی رو می خوای که توی سرت بزنه هرروز.یکی که نذاره نفس بکشی و وقتی یه ذره بهت محبت کرد…شعورت برسه و بفهمی.تو یه بی شعور بیشتر نیستی.دلم نمی خواد ببینمت..اقا به کی بگم؟…یک ماه نمی خوام ببینمت..”
دختر سعی می کرد چیزی بگوید.اما او مدام فریاد می زد:
_ خفه شو.فقط خفه شو.صداتو نمی خوام بشنوم.من حالم از توو این مسخره بازیات به هم می خوره.ادم بدبخت..یتیم..من دلم ادم ضعیف و بد بخت نمی خواد.من از کسی خوشم میاد که وایسه و دعوا کنه…
دختر معذرت خواهی می کرد و سعی می کرد او را ارام کند.
_ دست به من نزن.غلط می کنی ازین به بعد هم کاری به کار من داشته باشی…برام هیچی مهم نیست…هیچی…
خدایا چی شده؟..به قدم های سنگین به طرف اش می روم.دوست دارم صورت دختر را ببینم…اما سرش پایین است .به محض این که متوجه می شود من امده ام…رویش را بر می گرداند.می گویم:” چه خبر شده؟ “.هلم می دهد و می گوید..”تو یکی دخالت نکن…”.
عقب عقب می روم.و روی مبل می نشینم.نمی دانم چه شده.اخرین حرف هایش را نمی شنوم.فقط می بینم که در را می کوبد و از خانه بیرون می رود.به خودم جرات می دهم و به دختر نزدیک می شوم.چشم هایش از شدت اشک قرمز و متورم شده…پایین پایش می نشینم و می پرسم:” شما کی هستید؟..این جا توی خونه ی ما چی کار می کنید؟…”.
دختر انگار که مرا ندیده باشد به دیوار و نقاشی هایم که روی ان است خیره می شود و می پرسد:” اگه بخوام یک ماه نباشم ..کجا باید برم؟..من که خونه ای ندارم جز این جا”
صدای اب کم شده است.حتما وان پر شده.می گویم:” یک دقیقه صبر کن””.به سمت حمام می روم.شیرها را می بندم..می خواهم برگردم اما پاهایم نمی خواهند…یک لحظه و فقط یک لحظه تصمیم می گیرم و سرم را زیر اب می کنم و..گریه می کنم…گریه می کنم..و گریه می کنم…به اندازه ی همه ی خاطره هایم…و زنده گی ام…و خانه ای که حس می کنم دیگر خانه ی من نیست…
یک نظر برای مطلب “crying underwater”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
نازی *** متاسفم *** نازی…این یه قصه است و بس:).
نازی *** نازی…این یه قصه است و بس:). *** داستان رو نمی شه باور کرد ؟:)
*** خیلی پستی ! باور کرده بودم ها ! ***
*** داستان رو نمی شه باور کرد ؟:) ***