هنوز وقتی برف می بارد ، به جای این که یاد خاطره ی خاص با روز خاصی بیفتم ، یاد یک گوی شیشه ای کوچک می افتم ، که داخل اش یک دختر و پسر مشغول برف بازی بودند و وقتی گوی را تکان می دادم ، دانه های برف تا چند ثانیه داخل گوی می رقصیدند و بعد آرام می گرفتند .دقیقا نمیدانم این گوی ، مربوط به چند سالگی ام است ، اما به خوبی حتی جزییات شال و کلاه دختر را هم به یاد می آورم.حتما شب و روزهای زیادی را به دانه های برف ِ آن گوی خیره شده ام که این حس این قدر پررنگ و تازه هنوز توی روزها و شب هایم سرک می کشد.
حتی یادم هست که گاهی با برادرم مسابقه می دادیم که ببینیم بعد از نشستن ِ همه ی برف ها ، یک دانه برف روی لباس دخترک باقی می ماند یا روی لباس پسرک.اگر روی لباس دخترک می ماند ، من برنده می شدم و اگر روی لباس پسرک..او.
بعد ها خیلی دنبال گوی برفی ، مثل همانی که داشتیم ، گشتم.اما همه ی گوی ها ، یا پر از اکلیل های مصنوعی و ستاره های زشت بودند ، یا آن هایی هم که برف داشتند ، آدمک هایشان به غایت زشت بود.هنوز هم وقتی از جلوی مغازه ی اسباب فروشی رد می شوم ، جشمم دنبال یک گوی برفی ، با دانه های برف ِ درخشان و ادمک های زیباست.
و اصلا هم بدم نمی آید که فکر کنم ، وقتی برف می آید یک نفر گوی را تکان داده و ..
(عکس)
پ.ع.۱.یه روز اونی که میخوام رو می خرم و عکسشو می ذارم!
یک نظر برای مطلب “Allez neige tombe comme avant”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
خروس *** یک مستند عجیب دیدم که در مورد زمان بود. توش نشون میداد که با گذشت سن برای انسان زمان سرعت میگیره. ولی در واقع سرعت زمان ثابته و ما کند میشیم که این جوری به نظر میرسه. نمی خوام بترسونمت و بگم که برفها دیگه اونجوری آهسته نخواهند ریخت ولی تو رو جان سازنده مستند عجله کن ***
دلقک گریان *** از اشنایی با شما خوشحالم ***
مینروا *** اون گویی که داشتی چی شد؟ ***