بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان.
لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و … از این چیزها.
نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد زدم که برادرک کمی برنج بیاورد که بابا گفت “نه”! مادرک گفت بابا مدت هاست که دیگر به این کفترک های چاق غذا نمی دهد. با تعجب به بابا نگاه کردم که “بابا آره؟!”چشم های اش را روی هم فشار داد که یعنی آره. با شیطنت پرسیدم “اونوخ چرا آقای معلم؟”. آب دهان اش را به زحمت قورت داد و زمزمه وار گفت:”تنبل شدن خپلا”! من با تعجب گفتم “وااااااااا بدبختا!بابا؟؟؟” . برادرک و مادرک خندیدند. بابا هم برای اولین بار.
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
میم جین جون غمگین *** میشه تا آخر دنیا گریه کنم??? لعنت به این زندگی بی ارزش پر از درررد ***
سارا *** من هیچی نمیتونم بگم تا به حال اینقدر لال نبودم میام میخونمت میرم… ***
آزاده *** این دومین باره که کامنت میذارم،دلم نیومد نوشته هاتو بخونم و سکوت کنم. من الآن،تو این شب که همه بیرون از خونه هستن،به یاد تو بودم، و این روزهایی که داری میگذرونی،من هم ۱۷ سال پیش این روزهارو گذروندم…برات صبر آرزو دارم باران عزیز ***
آ. *** و آتشی که هرگز نمیرد ، در دل ماست… شاید آنهمه آتش برای آن بود که “باران” بداند همیشه با وجود اوست که آتش آرام میگیرد. ***
جوراب پاره و انگشت ازاد *** الاهی بمیرم عزیزم…من به این قضیه ایمان دارم…بابا نرفتن….مواظبت شمان….غصه نخورین… ***
aylin *** بارانم،نمی دانم این روزهای سخت را چگونه تاب میاوری ولی بدان ما دوستانت نگران توییم،ممنون که با این حالت ما را که دلنگرانتیم با نوشته هایت از حالت اگاه میکنی ***
فرزانه *** عزیز دلم قلبم لرزید . جز این هم نمی تونه باشه مطمئن باش بابا همیشه و همه جا مواظبته . از طرفی دلم برای خودم سوخت . ما مادر و پدر ها حتی اگه از این دنیا هم بریم باز هم آرامش نداریم باز هم نگرانی برای بچه ها ولمون نمی کنه. ***
مرکوری *** وای از این نشونه ها ***
هیما *** اشک امونم نداد باران جان یکی همین نزدیکیا حواسش بهت هست بابات هست باران ***
مرمر *** عزیز دلم بابا همیشه پیشتونه بدون درد با آرامش ***
آتنا *** نمیدونم چی بگم…همیشه میخونمت.فقط میتونم بگم میفهمم چی میگی.میفهمم… ***
شی ولف *** ***
سایه *** 🙁 ***
شیرین.م *** آآآآآخ بارانم… بارانم…اومدم که بعد از چند روز نبودنم توی دنیای مجازی وبلاگت رو بخونم و از حال پدر عزیزت باخبر بشم… اما… آتیش گرفتم… سوختم… دلم از درد فشرده شد… بهت تسلیت میگم عزیزکم… من شب آخر پیش پدرم نبودم… بیشتر از دو هفته بود که ندیده بودمش و بعد از اون جسم بیجونش رو دیدم… اصلا دلم نمیخواست روزها و لحظه هایی که تجربه کردم تو هم بگذرونی… اما حالا… بارانم… چی بگم که آرومت کنه؟؟… هیچی ندارم…. برای پدر عزیزت آرامش و برای تو عزیز دلم صبر رو آرزو میکنم… براشون فاتحه خوندم…. ***
ققنوس روی کاناپه *** باران جان عزیز دلمی. تسلیت میگم گرچه دردی ازت دوا نمیکنه. کاش کاری از دستم برمیومد. میبوسمت و از دور در آغوشم فشارت میدم. چه خوب که راحت شد. چه بد که تا ابد جاش توی دلت خالیه و هیچ جوری پر نمیشه. ***
مهسا *** عزیزم عزیزم, دلم چشمم اشکم … لا به لای نوشته هات میبینمت. پدرتو دیدم خم شده برای تکه چوب. خدا بهت صبر بده , همین ***
فرین *** عزیزم.امروز از وبلاگ آیدا به اینجا آمدم.خواندم و گریه کردم…سطر به سطر…درکت میکنم سخت است….باز جای خوشحالی هست که بغلش کردی که دستش را گرفتی…من اما این ها را نداشتم…پدر ناگهان رفت…سکته قلبی! خدا همه پدرها رو بیامرزه و به تو و خانواده هم صبر بده….مراقب مادر باش.مادرها زود میشکنند….تحم از دست دادن یار و همراه سفرت سخته….غسل صبر یادت نره …یه کم آرومت میکنه….سوره تبارک رو هم مرتب بخون…خیلی خوبه! بازم بهت تسلیت میگم…ببخشید که اولین کامنتم برای تو این بود ***
heti *** روحشون شاد . پدرم که فوت کرد صبح روز بعد از خاکسپاریش ساعت ۵ صبح رفتیم سر خاکش .من سرم رو گذاشته بودم روی خاکش وصداش می کردم .مثل بچه ها شده بودم .هی داد می زدم گریه می کردم دعواش می کردم که چرا مرده اصلا وفکر می کردم صدام رو می شنوه . مرده ها به حال ما زنده ها آگاهتر هستند . ***
آنا آریان *** آره این اتفاق بی دلیل نبوده.حتما مواظبتونه. ***
منگول *** ***
مهدیس *** هیچ حرفی کمکی به تسکین درد آدم نمیکنه امیدوارم روحشون شاد باشه و صبر شما زیاد ***