چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای توی قلب یا سرم و بعد …خلاص.
صدای موبایل ام…هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده اند…قلب ام می سوزد. آتش می گیرم…باید بمیرم طبیعتا اما نمی دانم چرا نه. به زانوی ام خورده حتمن. درد می کشم.
زنگ ِ برادرک دومی است. پیشرفته است و غیر قابل جراحی ست و هیچ راهی نیست و لوله ی مری اش به تنگی ِ چند میلی متر شده و…اسید وار درونم چیزی می سوزد…یعنی چی؟…بنشینیم و بابا را تماشا کنیم که روز به روز کم می شود؟
باز منتظرم که بمیرم اما انگار این یکی هم خطا رفته. جان سخت ام من. سلول های ام گر گرفته اند اما نمی میرم. چشم های ام بسته است و نمی دانم چه می گذرد. دوست دارم یکی سرم را توی دست های اش بگیرد عوض ِ دست های خودم که بسته اند. سومی حتی صدا هم ندارد. که مترجم ِجلسه ی محرمانه ی عراق به یک علت ِ بی علتی ریجکت شده و فرصت کم است و هیییییییییچ آپشنی نیست جز “باران”!…جلسه حساس است و نمی شود مترجم از خارج سازمان آورد. چمدان ببند و یک هفته عراق!…این یکی حتما می کشد مرا. هنوز خس خس نفس های ام را می شنوم. هه.پس هنوز more to come .
باورم نمی شود. از آن همه اپلیکیشن، مال ِمن برای عمان را پذیرفته اند و یک ماه عمان. این هم چهارمی. سفر پشت سفر. توی این وضعیت ِ سگ صفت!
به خودم نگاه می کنم. هه. نیازی به رگبار نبود عوضی های آن بالا. من با همان اولی که برای بابا بود تمام کردم. ولی خب..nice job!…امروزتان را هم من ساختم. بروید به رییس تان بگویید سرویس اش کردیم…راحت بخواب.
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
سما *** زندگی همین لحظه است که با هم خندیدیم. گوارای وجود:-) ***
سیمین *** به امید بهبودی شون… ***
فرزانه *** امیدوارم همیشه لبخند به لبتون باشه . ***
میم جین جون *** ***
مهدیس *** باران تا میتونی این روزها نفس به نفس کنار پدرت باش خیلی زیاد باش.انشالله که خوب میشن. ***