یک ماه و نیم است که من هرروز می پرسم “خوبی بابا؟” و بابا حتی یک بار هم نشده محض دل وامانده و بی صاحب من بگوید”خوبم!”. “شانه درد” درد ِ جدید ِ خانه ی پدری ام است!. یک جور درد ِ موزی و نان استاپ که از بابا هیچی باقی نگذاشته. قوی ترین مسکن ها و کورتون و مورفین و هر آن چه که هر کس گفته را امتحان کرده، اما درد درست همان جوری به شانه اش چسبیده که دست اش! یک جور پماد گیاهی از دوستی برای اش گرفتم و گفتم بگذار خودم برای ات بمالم. کاش لال می شدم. کاش کور بودم.بابا پیرهن اش را زد بالا و من می توانستم استخوان های دنده اش را هم بشمارم. آن قدر یک دفعه حال ِ مرگ گرفتم که پماد را به جای شانه ی چپ، به شانه ی راست اش مالیدم. صدای اش هم عوض شده نمی دانم چرا. رمق ِ این دکتر و آن دکتر رفتن را ندارد وبس که از در غذا نخورده “معده ی ” ساختگی اش دوباره جمع شده و اوضاع اش در هم و برهم شده.
دل ام می خواهد داد بزنم که اگر قرار است زنده گی ام نا آرام باشد، هر چه می خواهد بشود اما با بابا کاری نداشته باشد کسی. اگر قرار است من توی امسال ِ سی سالگی ام چزانده شوم، خب خیلی چیزهای چزاندنی دور و برم هست جز اذیت بودن ِ بابا، یا خستگی ِ مادرک و بی حوصله گی های برادرک.
آنی که امتحان طرح می کنی، از همه ی پا ورقی ها و پشت و روی جلد و منابع ضمیمه ی آخر کتاب سوال بنویس برای ام ، اما بخش ِ درد کشیدن ِ بابا را بی خیال شو جان ِپدرت اگر پدری داری و می فهمی!

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *