تاریخ فایل نامبرم را می پرسد و وقتی می گویم می دو هزار و یازده ، با هیجان خاصی می گوید:”الان آوریلی ها دارن می رن مصاحبه…کم کم خودتو آماده کن”.این حرف را اگر دو سال پیش، و یا حتا سال قبل می شنیدم، حتمن چشم هایم برق می زد و دوباره می رفتم سروقت مدارکی که باید آماده کنم و بعد برنامه ریزی می کردم و جدی تر شروع می کردم به فرانسه خواندن.ولی حالا…بحث رفتن و کانادا و کبک که می شود ،چشم هایم که برق نمی زند هیچ ،همان ته مانده ی سوسوی چشمم هم کور و تاریک می شود.دوهزار و ده که افتادم به تب و تاب مدرک فرستادن و اپلای کردن ، فکر می کردم که همه چیز همان طوری پیش می رود که برای دوستان ام پیش رفته.دو سال انتظار و بعد هم مهاجرت.روحمان هم خبر نداشت که برای سوریه خواب هایی دیده اند و میخواهند ترقه بازی راه بیندازند و یکی از آن ترقه ها قرار است فرود بیاید روی پرونده های ما و فایل نامبری که قرار بود سه ماهه بیاید یک سال و نیم بعد تن ِ لش اش را بیندازد روی زنده گی مان و همه چیزمان را به اف بدهد.آن روزها فکر می کردم که دو سال بعد گورم را از این کشور گم می کنم و می روم یک جای آرام تر و سخت کار می کنم و سخت زنده گی می کنم و به جای اش راحت بچه دار می شوم! یک روزهایی می شد که فکر می کردم شاید “بچه ها” دار بشوم حتا!
اما چه می دانستم.چه می دانستم که می افتم توی این ورطه ی کصافت ِ سیاست “فایل نامبر چرا نفرستادن…وقت مصاحبه بهم ندادن…وای چرا ایمیل نزدن؟…پرونده ها رو چی کار کردن؟”.و خلاصه بشوم مثل یک گدا که چشم اش به دست “آنهاست”!”آنها” چه می کنند؟..”آنها” پرونده ام را خواندند؟…قانون های “آن ها” عوض شده ؟…گاف و ه بگیرند آن هایی که خاکمان را از زیر پای مان برداشته اند و ریخته اند روی سرمان!
امروز که این حرف را زد هر چه توی خودم دنبال انگیزه و انرژی گشتم پیدا نکردم که نکردم.نزدیک به سه سال گذشته و من اگر همین امروز هم بروم مصاحبه ، باز سه سال دیگر طول می کشد تا رفتنی بشوم و این یعنی همه ی عمر! این یعنی دیگر خسته ام.این یعنی اگر رفتنی شوم دیگر مهاجرت راه ام نیست….واقعیت اش این است که اگر همین الان آفیسر کانادایی روبرویم نشسته باشد و سوال و جوابم کند دیگر خاطرم نیست که انگیزه ی سه سال پیش ام چه بوده و چه آرزوهایی داشته ام.خسته گی و بلاتکلیفی تنها چیزی بوده که برایم مانده.این کار ِ بشردوستانه اگر مثل اجل معلق توی زنده گی ام پیدای اش نمی شد حالا حتما دنبال پرونده ی پناهنده گی ام بودم!.ولی جنس این کار و حقوق و همه چیزش آن قدر متفاوت و چشمگیر است که فعلا نمی گذارد به هیچ چیز دیگری فکر کنم.قید بچه را خیلی وقت است که زده ام و با خودم قرار گذاشته ام که اگر به جایی برسم که ببینم رفتن توی سرنوشت ام نیست همه ی زنده گی ام را بدهم و به خرانه ترین وجه ممکن همه ی پل های زنده گی ام را خراب کنم و بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم .آن طوری لااقل لحظه ای که دارم می میرم به جبر جغرافیایی ام میدل فینگرم را نشان می دهم و می گویم :” دیدی نماندم”؟…و بعد می میرم.
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
مینا *** باران جان…چقدر این حس ها تازه اند هنوز برایم بعد از این همه سال…GCSلعنتی که باید بالا می آمد و نمی آمد…با تمام وجودم برای ف دعا می کنم….دعا می کنم که اینبار معجزه شود…که فرشته ی مرگ به چشمان غمبار مادرش رحم کند…خیلی سخت است…خیلی دردناک است… ***
ققنوس روی کاناپه *** تو فقط بنویس. اگه اینطوری آرومتر میشی. ***
مخلص *** من هیچی برای گفتن ندارم. فقط خواستم بدونید که من هم دارم صداتونو می شنوم و بر خلاف همه ی حرفای علمی آقایون پزشکا٬ ته دلم آرزو می کنم که ناممکن٬ ممکن بشه. ***
عسل *** باران …برای ف قول داده ام به خدا …بیا و بگو که خوب شده منهم به قولم عمل کنم ***
میم *** وایی باران بارانبارانبیا و بگو اینا قصه بود و داشتی غصه تعریف میکردیبیا بگو قسمت آخر قصه اس و ف اینجاست پیش ما حالشم از ما بهترهباران بیا یه چیزی بگو ***