دومین شبی ست که دارم با فلاکت میگذرانم.برای کسی که عادت دارد سرش را بکند زیربالش و مثل خر دمرو بخوابد ،طاق باز خوابیدن یعنی مرگ! نه راه پس دارم و نه پیش. از چند ساعت پیش صورتم یادش افتاده که ورم کند و یاد چشم هایم انداخته که کبود شوند.منی که از سایه زدن همیشه متنفر بودم ،یک لایه سایه ی بادمجانی به زور نشسته دور چشم هایم.دیدنی ها شده ام.به مادرک که گفتم ،یک ربع نشده بود که پشت در بود!!!بعد از یک سال و اندی باید حتما پای جراحی وسط می امد تا پای اش را بگذارد این جا؟ من باید این همه درد میکشیدم تا مادرک را توی خانه ام ببینم؟…بگذرم!
در گِلِ درد بینی ام و خوابم نمیبرد و تنها عضوی که حس اش میکنم همین به قول برادرک “بیست ماغ” است!
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “”