دارم خفه می شوم که این گوشی لعنتی را بردارم و بروم توی راهرو و یک شماره ای را بگیرم و هی راه بروم و هی حرف بزنم و آن شماره هی گوش بکند…
این گوشی لعنتی را بر می دارم و می روم توی راهرو..اما هیچ شماره ای نیست و هی راه می روم و هی حرف نمی زنم و هی کسی گوش نمی دهد و هی خفه می شوم…
نرگس…هیچ این جا رو می خونی؟…هیچ دلت برام نمی سوزه؟..هیچ فکر می کنی رفتن ات هم زنده گی خانواده ت رو داغون کرد و هم زنده گی من رو خالی؟…اصلا توی اون جایی که هستی یادت مونده بغض یعنی چی؟…یادت مونده سکوت هامون رو وقتی اون یکی حرف می زد؟..یادت مونده دست ِ هم رو گرفتن؟…یادت مونده شماره هامون رو؟…یادت مونده مسیج ِ خالی فرستادن هامون رو …یعنی دارم خفه می شم؟ اصلا این تابستون و بارون هاش خوراک ِ اینه که زنگ بزنی بهم و بگی…”مردنم شوخی بود…باران باور کردی؟…هاهاااا…یک به نفع ِ من….یک یک ِ بزرگ به نفع من…”بعد من هم بخندم و بگم..”باشه خر… یک هیچ ِ بزرگ هم برای من..”

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    فنجون *** یک:‌دلم برای آن روزها تنگ است … اینکه تنها نبودیم. اینکه برای یک بار هم که شده حداقل برای آنچه که حق خودمون میدونستیم جنگیدیم! دو :‌اصلا من عاشق ماه رمضونم واسه همین تعطیلیهاش! سه: تو چکار داری خواهر من؟!‌روزه اتو بگیر مثلا … فوقش ناهار نخور اونوقت راستکی هیجان داری برای افطار!‌ امیر هم خوشحال میشه.میدونی باران فکر میکنم همین هیجان های کوچک هم نباشند که ما میمیریم از خوشی!‌!!!! ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *