هوا به اندازه ای که به نوشتن وادارم کند ، ابر دارد.و محیط شرکت آن قدر سرد هست که ترجیح بدهم هر دو تا گوشی لپ تاپ رو از زیر مقنعه بذارم توی گوشم تا چیزی نشنوم.
احساس ِ پوچی و افسردگی شدید از نوع ِ سوختگی ِ درجه چهار دارم.
دیشب ،قبل از خواب ، کاملا احساس کردم که دیروز رو مچاله کردم و انداختم توی سطل ِ کنار ِ تخت ام و…تمام.
“وطن درد” دارم.
از خواستن و نتونستن خسته ام.
از نتونستن ِ پرداخت “هشت دلار” برای دوره ای که سگ اش شرف داره به هزار تا کافه کرم و قفله ، خسته ام.
چرا؟چون ما دو هزار و پونصد سال تاریخ و افتخار داریم اما ویزا کارت نداریم .یعنی داریم…اما باید دوبله بریزی به حساب ِ جناب آقای درک السافلین..که ایشون با منت یک ویزا کارت…اونم نه واقعیش..که یک بار مصرفش رو پرت کنه جلوتون.
…از واقعی نبودن ِ هیچ چیز…از تفریح نداشتن…از کاری رو با اجبار انجام دادن…از پشت میز نشستن…از “خودم ” نبودن..از..
چرا اشکام دارن میان؟..چی شد؟…باز؟..دوباره؟..مدت ها بود خوب بودم.این جا؟..حالا؟…

می رم بیرون.
Merde!

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    ماریه *** زندگی اینقد م بد نیست ***
    محمد *** حالا که درست فکر می کنم می بینم چه روزهایی بر ما گذشته است و چه روزهایی می توانست که بر ما بگذرد، خوب یا بد. ما چه جاهایی می توانستیم به دنیا بیاییم، زندگی کنیم، عاشق بشویم، … (پاریس یا بغداد). در چه هوایی بیاندیشیم، در چه زمینی راه برویم، به چه فرمانده ایی چشم بگوییم، برای کدام قدیس سر تعظیم فرود آوریم …برما چه گذشته است و چه می توانست بگذرد؟ ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *