دلم برای اولین شب عیدی که با هم داشتیم تنگ شده…
پر از خنده…پر از شوخی…پر از امید…پر از عشق…
اما حالا..توی آخرین شب سال هشتاد و هشت…که همیشه فکر می کردم باید بنشینیم و به سالی که گذشت فکر کنیم و از خاطره ها حرف بزنیم و به آجیل شب عید ناخنک بزنیم…و سبزی پلو ماهی بخوریم…تو بی حوصله و کم طاقتی.از صبح مدام بهانه می گیری.به جرز دیوار هم خرده می گیری…لجبازی می کنی…سخت می گیری…می شکنی…می ریزی..نگاه نمی کنی…گوش نمی دهی…سیگار می کشی…قهر می کنی…می روی…بد و بیراه می گویی…آن هم سره چی؟…از نوشتن اش هم شرم دارم…چه برسد به فکر کردن…
من چه می کنم؟…من هم لج می کنم…جواب ات را می دهم…هفت سین تنهایی می چینم…برای گلدان خالی مان گل می خرم…برای شهراد تخم مرغ رنگی درست می کنم که وقتی تمام می شود خودم هم حالم بد می شود.خب چه کنم؟…این جور کارها دل خوش می خواهد…یاده خاطره های مان میفتم…یاد شب های عید می افتم که معمولا برای من با غم بوده اند تا خوشی…وبلاگ می نویسم…و البته تکه های دلم را جمع می کنم…
برای من هنوز خیلی چیزها مهم هستند..و برای تو دیگر خیلی چیزها بی اهمیت شده اند… اگر این را به تو بگویم…می گویی مثلا چی؟..بگو..بگو…مثلا چی؟..مثلا؟..مثلا شب عید…مثلا قصه هایی که بر ما گذشت که این شب ها را کنار هم باشیم…مثلا خراب نکردن لحظه ها به خاطر یک مشت حرف بی ارزش…در حد غبار…
و همه ی این ها…یعنی این که آخرین شب سال هشتاد و هشت است..
و من نه تنها خوشحال نیستم…که غمگینم اندازه ی همه ی خاطره های سال هشتاد و هشت…و نگرانم برای سال جدیدی که می گویند از فردا می آید…و سردم شده از هوایی که امشب سرد شده…
و خدا می داند که چه قدر دلم می خواهد صدایم کنی…
مسلم *** تسلیم مطلق بفرمانحضرت حق سبحان م الله آقا ابراهیم میرزاییتنها راه نجات آدمیان است *** بنده رمز شکاندن بلد نیستم.لطفا واضح تر بگید…آقا ابراهیم میرزایی چی کار می کنه؟؟؟
نازی *** بنده رمز شکاندن بلد نیستم.لطفا واضح تر بگید…آقا ابراهیم میرزایی چی کار می کنه؟؟؟ ***
لولا *** نگران شدم . نکنه داره می ره ؟ ***
ماریه *** باران ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ ***
*** می دونی منم از جنس تو بودم .قوی باش . ***