و ذهن من به این می اندیشد که زبان اسپانیایی ام را در دو ماه باقی مانده تقویت کنم و باقیمانده ی پول هایم را هم به سویتلانا بدهم ورقص سالسا و اسپانیولی یاد بگیرم …
و به محض این که پایم به کوبا رسید…
به دنبال کاری بگردم و
رقاص شوم و…
همان جا ماندگار شویم
.
گاهی باید برای بهای آزادی همه کاری کرد…

و ذهن من مرز ندارد..
و کسی چه می داند؟..
شاید یک روز برسد که تو بتوانی بدون مرز بنویسی و
من بدون مرز برای آزادی مان برقصم …
________________________________________________________
پ.ن.۱.تا وقتی که ذهن من مرز ندارد.. هیچ کس…به هیچ چیز مطمئن نباشد!
پ.ن.۲…دیرم شده اما نقاشیم میاد:-(..لعنت به حس بی موقع
پ.ن.۳….

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    نویسنده ی بی مرز *** te amo demasidao..te quieo por mi corazon y tu eres mi alma..para simpre ***
    میرا *** باران با من می رقصدو با من د نیا را زیر و رو می کند. ***
    نسل سوخته *** سلام :)دلم برای این خونه تنگ شده بود.آمدم سری بزنم و یادی کنم از روز هایی که ” باران ” ی بود و ” دخترک ” ی …..!شاد باشی و پاینده جوون 🙂 ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *